"باید ایستاد. بدون تزلزل، بدون شک و بدون اضطراب... باید ایستاد. حتی اگر زانوها قدری بلرزد، شک قدری نفوذ کرده باشد و اضطراب نیز. ناگزیر، قدری ... اصل در هر شرایطی و به هر شکلی ایستادن است. چرا که دوام در ایستادگی به هر حال، شکل و شرایط را به سود انسان ایستاده، تغییر خواهد داد." . . .
زیرنویس:
یک: متن از نادر ابراهیمی است ولی از کدام کتابش؟ نمی دانم.
دو: متن و عکس را به خاطر سخنرانی این شب های حاج آقا پناهیان در دانشگاه امام صادق علیه السلام گذاشتم، با موضوع " چگونه امتحان می شویم؟" مباحث را هر شب می شود از این نشانی پی گرفت http://misaq.info .
گوش کردنش خوب است.
سه: پیچک گل عاطفه است. هر دختری که به دنیا می آید بذرش را می پاشند توی دلش. دختر که بزرگ می شود، پیچک های دلش هم قد می کشند، بهار ها بذر می دهند. دختر که مادر می شود پیچک عاطفه ی دلش، توی تمام جان و تن ش می تَنَد و ریشه می دواند. برای همین است که فرزند می شود دل بند مادر. خدا نکند یک روز بیاید که این پیچک را که حالا شده بند ِ دل ِ مادر، نشانه بگیرند ...
چهار: البلاء للواء ... .
توی آخرین سفر مشهد، هم سفرمان بود. دخترک توداری که بعد از کلی ادا و اطوار درآوردن برای ش، تازه کوکِ گوشه ی لب هایش وا می شد، آن هم به قاعده ی چشم به هم زدنی فقط! چه قدر هم که بهانه گیر بود. هر چقدر مادر صبوری می کرد، ریحانه بهانه می گرفت. اصلا شما تصور کن چه گُل بگو، غُر بشنویی بود بین مادر و دختر! مادرش می گفت"تقصیر ندارد ریحانه م. این اولین سفر دور از خانواده است که می آییم. برای بابا و خواهر، برادرش دلتنگی می کند." . . .
زیرنویس:
یک: ...
دو: اصلا رقیه نه، به خدا دختر خودت یک شب میان کوچه بماند چه می کنی؟...
سه: ... .
پرچم های حسینیه را آورده که برای ش اتو کنم. همین که خط های تا، صاف می شوند، انگار معجزه کرده باشم، لبخند عمیقی می دود روی صورت ش و می گوید"چه صاف شدن." انگار که خودم هم باورم شده باشد معجزه بلد شده ام، می گویم "امیر کاش می شد دل آدم ها را هم صاف کرد مثل این. بی خط. بی خش و خُل." با همان ته مانده ی خنده ی پهن شده روی صورت ش، می گوید"تکنولوژی ش میاد." هنوز خنده ام بنده نیامده، برای خوش خیالی پسرک ذوق می کنم که خیال ش بی راه هم نمی گوید. خدا را چه دیدید شاید شد، دل ما آدم ها هم صاف شد. معجزه هیچ وقت دور نیست ... .
زیر نویس: متن و عکس مربوط به اول محرم است.
کشوی اولی دراور! را خالی کرد تا پسر جوانش راحت باشد. حالا هر بار که خم می شود تا از کشوی آخری لباس بردارد، دست به کمر گذاشتش را می شود دید.
اگر همین الآن توی یک کنفرانس خبری حاضر بشوم و هر صد تا خبرنگار فی البداهه ازم بپرسند، "توی دنیا از پس چه کاری بر می آیی؟" جواب می دهم "رفتگری!". رفت و روب و تمیزی را خوب بلدم. عاشقش هستم حتا! بعد از هر بشور و بساب و برق انداختن، خودم هم تازه می شوم. حالا تازگی خودم یک طرف، وقتی بعد از هر بار برق اندازی خانه، گردنم را کج می کنم جلوی صورتت و می گویم"دیدی چه دختر خوبی داری؟" و توی عزیزم می گویی" آره! خیلی ..."، یک طرف. این وقت ها، من دوباره لبخند مهربانانه ی عمیقت را عاشق می شوم. قربان صدقه ام نمی روی. اصلاً ندیده ام قربان صدقه رفتنت را. ولی این قدر مهربانی ات عمق دارد که همه مان نگفته، فهمیده ایم اش. اصلاً تو فکر کن لبخندت، نور به جان سلول به سلول تن م می ریزد و سبزینه می سازد و جوان می شوم از نو.
هر وقت شب عیدی می شود یا شب استجابتی، بلند می شوم سر و روی خانه را برق می اندازم که شادی ات را ببینم. بعد هم همین را بهانه می کنم به درگاه "او". که دلم را ببیند، بروبد، برق بیاندازد. نور شادی بپاشد و مال خودش کُنَدَش. آدم که دست ش تهی باشد، ناچار است دست آخر شادی دل مادرش را بهانه ی رضایت خواهی از تو بکند و بگوید " الهی! من عزیزم را دلشاد کردم، تو هم این کوچکترین را ناشاد از درگاه مهرت، برمگردان.
پسرک با شوق از بازی برگشت. خودش را انداخت توی بغل مادرش و با خنده گفت" مامان تو چرا با من بازی نمی کنی؟"
انگار که روضه خوانده باشد، دلم ریش شد. به درد بدی پی برده بود که مادرش از فهم آن عاجز بود ...
از وقتی این وایبر و واتس اپ آمده اند آدم کمتر می رود سراغ یاهو مسنجر و جی تاک و فرصت هم صحبتی بعضی دوستان خوب مجازی را از دست می دهد. امشب که آمدم پای لپ تاپ دیدم یکی از همین دوستان، برایم توی مسنجر یک لینک از کنسرت اجرای کیتارو در تهران گذاشته است. با خودم گفتم چرا کیتارو؟ چرا من؟ آهان! یادم آمد. انگار قبل تر ها، توی یک شبکه ی وطنی، یکی از آهنگ های اینسترومنتال یا به قول خودمان همان بی کلام اش را، گذاشته بودم برای نوای پروفایلم و ایشان هم یادش مانده بود. همیشه این به یاد ماندن ها و یادآوری ها حالم را خوب می کند.
زیر نویس: ازت ممنونم شمیم عزیز.
دیشب داشتم فکر می کردم، ده سال پیش یک همچین شبی، شب آخر زندگی زهرا بود. حتما ذره ای هم به خاطرش خطور نکرده بود که این آخرین خواب دنیایی اش است و دیگر فردا شبی در کار نخواهد بود. فردایش که همین نوزدهم مرداد باشد، عصر نوبت دکتر داشت. من تا ساعت پنج کلاس کامپیوتر داشتم. بهش گفتم تو ساعت پنج بیا مطب دکتر. من هم اول می روم نتیجه ی آزمایش ات را می گیرم و بعد می آیم پیش ات. نتیجه ی آزمایشش منفی بود و این خوشحالم می کرد. رفتم مطب، قبل از من رسیده بود. حال ندار بود و سختش بود از پله ها برود بالا. ولی هیچ چیز بوی رفتن نمی داد. از نظر من فقط، یک حال نداری طبیعی بود. دکتر نتیجه ی آزمایش را دید معاینه کرد و دارو نوشت و آمدیم بیرون. بعدش من را صدا زد که بروم داخل. آن جا بود که به من گفت بیمارتان خیلی دوام نمی آورد. حداکثر زنده ماندنش، شش ماه دیگر است. آن موقع نمی دانم دکتر روی چه حسابی من را مخاطب این همه صراحت بی رحمانه اش کرد؟ و خدا چه شجاعتی در من کاشته بود که توی دلم فقط خندیدم به حرف های ش! گفتم برای خودش می گوید! مگر ما می گذاریم چنین اتفاقی بیفتد. از اتاق که آمدم بیرون زهرا ترسیده بود. دلداری اش دادم. یادم نمی آید چطوری؟ فقط می دانم هر چه قدر خودم امیدوار بودم، همان قدر هم به او امید دادم. ولی حرکت ابلهانه ی خانم دکتر کار خودش را کرده بود و بند دل خواهرکم را پاره! بهش گفتم تو برو خانه تا من داروها را بگیرم و بیایم. داروها را که خریدم خوش خوشان و بی هیچ عجله ای رفتم خانه. درب حیاط چار تاق باز بود و مصطفا دم در. یک چیزهایی گفت و من حرف هایش را گذاشتم به حساب حال به هم خوردگی زهرا. تو که رفتم، همه داشتند گریه می کردند. دیگر زهرایی توی خانه ی ما نفس نمی کشید. زهرایی که برنج شام را خیس کرده بود تا رشته پلو بپزد. از مطب که برگشته بود جوراب هایش را شسته بود. تسبیح نارنجی اش گوشه ی پذیرایی بود هنوز. اصلا گله به گله ی خانه داشتند گواهی می دادند که ثانیه هایی قبل یک نفر داشته این جا زندگی می کرده و حالا مرگ بود که می راند. به همین نزدیکی. به همین بی فاصله گی ...
زیر نوشت: این ها را نوشتم برای چه؟ امروز صبح چشم که باز کردم و خبر سقوط هواپیمای تهران طبس را شنیدم، همه می گفتند چرا؟ انگار مرگ دلیل می خواهد؟ هنوز هم هیچ کس نزدیکی مرگ را باور نمی کند!
امروز عصر با فاطمه که داشتیم می آمدیم خانه، دست یک آقایی سنگک تازه دیدیم. راه مان را کج کردیم به راه راست و رفتیم توی صف نان. چیزی که این جا برای دختر خانم ها مرسوم نیست. ولی خب نمی شد بوی آن سنگک داغ را با رسم و رسوم ها تاق زد. یک پسر بچه و یک آقا قبل از ما بودند. نفری دو تا گرفتند و بعدش نوبت ما که شد یک خانم هم با دو پسرش آمدند. آقای شاطر گفت فقط سه تا سنگک مانده. پسر بزرگتر آن خانم، که شش، هفت ساله می نمود، گفت" خب! دوتاش برا ما. یکی شم برا این خانما!" فک کنم از روی هیکل بزرگتر یا تعداد بیشتر خودشان، به چنین نتیجه ای رسیده بود. بهش لبخندی زدم و گفتم" عزیزم! شما یکی. ما هم هر کدام یکی. چون ما با هم نیستیم." آرام اش نمی گرفت یک جا. تا شاطر نان را از تنور در آورد، ده بار دستش را دراز کرد و آقای نانوا را صدا زد که پولش را بگیرد. آخر سر مادرش بهش تشر زد که " سلیمان! صبر کن" با شنیدن اسم پسرک، من و فاطمه سر جای مان میخکوب شده بودیم. فاطمه رو کرد به من و نتوانست نخندد. تقصیر هم نداشت.چون تنها تصور ما از اسم سلیمان، پیرمردهایی بودند که هم سن و سال پدرهایمان بودند. شاطر اولین سنگک را که درآورد گذاشت جلوی سلیمان، انگار ولعش را برای گرفتن نان فهمیده باشد. او هم نان را تا زد و همان طور که می رفتند با برادر سه چهار ساله اش، شروع کردند به تیکه کردن از لبه های برشته ی سنگک. ما هم که هم چنان توی خماری انتخاب این اسم سنگین برای پسرکی به این سن و سال مانده بودیم، یک تکه از سنگک را کندیم و پیچیدیم به چپ. که هی توی راه نگاه مان کنند بابت این تک سنگک های توی دست مان!
زیر نویس: یک بار باید در مورد عمو سلیمان که دوست بابا بود و شهسوار صدایش می زدند، بنویسم.