یک -

تازگی ها نازک نارنجی شده ام مثل دختر بچه ها. تا کسی دعوام می کند، هوای شانه ی بابایی را می کنم که بدوم و خودم را بیندازم توی بغلش و دست بکشد توی موهام و نگذارد بغض کنم و نخواهد اشکم را ببیند. این روزها تا غم می آید توی دلم، هی می نشینم با تو به حرف زدن. تند تند، با بغض، بی بغض، با اشک بی اشک، بی صدا و بی صدا... ته همه ی حرف هایم هم، می دوم تا روی شانه های مهربان تو. مثل امروز ظهر. که نمی دانم چه شد وسط خطبه های نماز جمعه، یاد سوم مرداد سال نود افتادم. همان روزی که توی تقویمم نوشتم" چقّد سخت گذشت امروز ... یادم بماند ..." و یاد اتفاقات اخیر. همه ش را برایت تعریف کردم و آخرش دلم فرار خواست. اصلا یک جور از فرار از همه چیز و پناه آوردن به تو. از آن فرارها که می ترسی از همه چیز و می دوی تا برسی به یک ساحل امن و امان. از آن ها ...

دو -

امروز ظهر وسط همین دلتنگی ها، یاد حرف  دوست بزرگواری در این مجاز آباد افتاده بودم که می گفتند" محاله یه چیزی رو از امام رِئوف بخوایم و بهمون نده." من هم گفتم آقا جان وقتی می گویند محال است، حتما هست. پس این ما و این همه حرف و شانه های مهربان و دست اجابت شما.

سه -

حالا امشب  همان دوست پست زده بودند که دیشب همسرشان دل تنگ حرم شده اند و پنج ساعت بعد از ابراز دلتنگی، چمدان بسته توی فرودگاه بوده اند. دروغ چرا غبطه خوردم به حال شان و اشک و اشک و اشک و ...

 

 

امام رِئوف ...

زیر نویس

- عکس مربوط به اسفند ماه نود و دو می باشد.

- عنوان مطلب، این بیت شعر" شدنی نیست کرم داشته باشی اما ... دستگیری نکنی دست به دامان شده را" از علی اکبر لطیفیان است که البته برای کریمه ی اهل بیت علیهم السلام سروده اند. +

 


+تاریخ شنبه 93/5/4ساعت 3:43 صبح نویسنده زی کا | نظر

  کارت عابر بانک خانه از چهارشنبه عصر، گم شده است. پنج شنبه گفتیم شاید پیدا بشود که نشد. دو روز بعد هم که تعطیلات بود. امروز خودم رفتم بانک تا شاید بتوانم برای صدور کارت جدید اقدام کنم. چون کارت به اسم مادر است نمی شد بدون حضورشان، چنین کاری بکنند. نمی دانم واقعا نمی شد یا نه؟ ولی دلم هم نمی خواست کارمندی به خاطر ما، دست بی قانونی بزند. برای همین تا گفت" امکانش نیست. باید خودشان بیایند." تشکر کردم  و زودی از بانک زدم بیرون. مادر پا درد دارند برای همین نتوانستند بیایند بانک. هیچ! پولی هم در خانه نداریم. الان مادر می گفت" این گم شدن کارت از جانب خداست تا کمی درد نداری را بفهمیم." در جواب فقط لبخند زدم به روی ماه شان که هیچ وقت جزع و فزع شان را برای نبود و نداشتن مادی توی خانه مان ندیده ام. مادرم بلد نیست در مورد قناعت قشنگ حرف بزند، ولی قانعانه زندگی کردن را خوب یادمان داده است.

 

زیر نویس: این حرف ها را که این جا می نویسم، شاید ارزش خواندن نداشته باشند ولی ثبت لحظه ی های خوب زندگی مان را دوست دارم. لحظه هایی که شاید روزی حسرت نبودشان را بخوریم...


+تاریخ یکشنبه 93/4/29ساعت 5:45 عصر نویسنده زی کا | نظر

 توی ایستگاه امام حسین، آمد نشست کنارم. اولش فکر می کردم پسر آن خانم جوانی باشد که با دخترکش روبروی مان نشست. بعد از بی رد و بدلی نگاه ها فهمیدم پسرک تنهاست. کوله پشتی به دوش نشسته بود و هی سرش را بالا پایین می کرد و قرآن من را برانداز می کرد. آخرش هم طاقتش نگرفت و پرسید" خانم شما از بچه های کلاس حفظین؟" گفتم" نه! چطو مگه؟" گفت" خب، آخه اونا هم دقیقا همین جان که شما داری می خونی." همین شد سر رشته ی هم صحبتی مان. کلاس چهارم بود و حافظ بیست و پنج جزء قرآن. خودش تنهایی می آمد و می رفت به یک مؤسسه در امام حسین. خوشم آمد از این استقلال و اعتماد به نفسش. با چه شوقی کتاب قرآنش را از توی کوله در آورد و نشانم داد. ترجمه ی آقای بهرام پور بود. یک دفترچه ی  تمرین خانگی ای هم داشت، که پدر و مادرش بعد از مرور در منزل میزان تسلطش را توی آن ثبت کرده بودند که مربی ببیند چه تلاشی داشته در خانه. تنها برادرش که کوچک تر هم بود، مشغول حفظ به روش غیر حضوری بود. می گفت آن ها یک ساله حافظ می شوند. از روش های مرور و حفظش هم گفت که متاسفانه چیزی خاطرم نمانده! فقط این را یادم است که برای حفظ هر صفحه دو ساعت وقت می گذاشت. رسیده بودم به ایستگاه حر و باید پیاده می شدم. قبل از خداحافظی اسم ش را پرسیدم" ایمان آقایی زاده" گفتم اسمت یادم می ماند و مطمئنم حافظ معروفی می شوی در سطح بین الملل. لذت این هم صحبتی مثل یک قاچ هندوانه ی خنک توی این ظهر گرم تابستانی چقدر چسبید. توی دلم هی پدر و مادر ایمان را تحسین کردم برای این راهی که از همین حالا پیش پای پسرکان شان گذاشته بودند. امیدوارم نور قرآن روشنی بخش زندگی شان باشد تا هماره. 

 

زیرنویس: 

یک: پشیمانم که چرا از ایمان عکس نگرفتم!

دو: این دیدار مربوط به دوشنبه، نهم تیرماه هزار و سیصد و نود و سه - دوم رمضان المبارک - می باشد.  نوشتم شاید ایمان یک روزی گذارش به این جا افتاد. 


+تاریخ یکشنبه 93/4/22ساعت 2:25 صبح نویسنده زی کا | نظر

 محمد حسین امسال می رود کلاس هفتم. عباس هم کلاس دومی می شود. رفته بودند به مادر بزرگ شان که شهرستان است سر بزنند. محمد حسین تصمیم گرفته بود بماند آن جا. مادرشان می گفت توی راه برگشت این قدر عباس گریه کرد و گفت" من نمی تونم دوری داداشمو تحمل کنم." که مجبور شدیم راه رفته را برگردیم و بگذاریم ش پیش داداشش.

 مانده ام  بعدِ این همه سال هنوز هم چه علقه ی عجیبی است بین حسین ها و عباس ها! انگار کن خدا محبت این دو برادر را از روز ازل در گل شان سرشته باشد. معلوم است بی تاب جدایی می شوند خب.

روز ولادت شان از پی ِ هم و شهادت شان با هم ... 


+تاریخ یکشنبه 93/4/1ساعت 3:45 عصر نویسنده زی کا | نظر

 بعد مدت ها آمده ام سراغ لپ تاپم. نه برای خاطر این که مقاله هایی که باید بخوانم را بخوانم، نه! مثلا آمده بودم از ماشین حسابش استفاده کنم. ماشین حساب شد بهانه.  اصلا این لپ تاپ من را می برد به دلتنگی. تا روشن ش می کنم انگار استارت یک بغض در گلو را  زده باشم. اشک است که سرازیر می شود. آن قدری که مادر شاکی می شود از دستم. ویندوز که بالا می آید، پناه می برم به  هیستوری. به خواندن. به خواندن و یاد تو کردن. تمام می شود مگر یادت؟ همه چیز بوی تو را دارد این جا. حرف به حرف ...

بهانه

 

 

زیر نویس: متشکرم از ماشین حساب که بهانه ای شد برای سر زدن به رفقای قدیمی. از یاهو مسنجر گرفته تا جی تاک، واتس آپ و وایبر :)

 


+تاریخ چهارشنبه 93/2/10ساعت 1:48 صبح نویسنده زی کا | نظر

فرقی نمی کند غروب یک روز پاییزی باشد یا عصر یک روز بهاری. هوا ابری باشد یا آفتابی. دلتنگ که باشی دنبال یک چیز"حال خوب کن" می گردی. چه چند بیت شعر باشد یا چند خط نوشته. دلت را عادت داده ای زود خوب شود، زود سر به راه شود. اصلاً دل باید زود رام شود. نباید بگذاری دلتنگی، دلت را از پا در بیاورد...

بعد نوشت: اول رفتم سراغ اسپریچو، ندیده، بستمش. گفتم "یک روز بهتری این اشعار قشنگ را بخوان." بزن باران را هم بی خیال شدم، دلتنگ ترم می کرد. بی همگان بعد از مدت ها به روز شده بود. "این شاید همان چیزی باشد که می خواهم."شاید!

 

دلتنگِ دلتنگِ دلتنگ


+تاریخ چهارشنبه 93/1/27ساعت 7:11 عصر نویسنده زی کا | نظر

بسم الله هر چه حال دلم را خوب کند.

بسم الله هر چه به نور برساندم. به تو، به روشنایی. به هر چه خوبی.

بسم الله هر آن چه که در کوی تو مقیم ام کند.

بسم الله هر چه که مایه ی یاد تو و دوست داشتن ات می شود.

بسم الله هر چه رنگ تو را دارد. هر که رضای تو را می خواهد.

بسم الله تو ...

دست روی این دل بیمار و سر تب دارم، بگذار. دلم را شفا بده. به سامان برسان اش. مال خودت کن اش. تاریک خانه شده، روشن اش کن. لبالب از نور ...

بسم الله النور. بسم الله النور النور. بسم الله نورٌ علی نور. بسم الله الذی هو مدبر الامور ... *

 

بسم الله النور

 

* بخشی از حرز حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها که به جناب سلمان تعلیم نمودند جهت شفای بیماران تب دار.


+تاریخ پنج شنبه 93/1/7ساعت 9:40 عصر نویسنده زی کا | نظر

یک روز تابستانی بود که پست چی برایم آن نامه را آورد. از طرف کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. فکرم به هر سمتی می رفت جز این که نامه، یک نامه ی تبریک باشد. وقتی بازش کردم تمام دلم از خوشحالی، برق شادی زد. آن قدری که بعد این همه سال، هنوز هم یاد آن روز روشنم می دارد. توی پاکت، یک کارت تبریک کوچک بود. روی اش یک طرح اسلیمی و داخلش یک متن تبریک کوتاه. برای آن سال ها این کار کانون، خیلی مبتکرانه بود. ته متن هم نوشته بودند" تبریک ما را به خاطر این هم نامی بپذیر.

 شاید اگر بگویم از آن روز تا حالاست که من به این هم نامی افتخار می کنم، بیراه نگفته باشم. هر سال ولادت حضرت زینب سلام الله علیها که می شود  یاد آن کارت کوچک تبریک می افتم و این که چقدر راحت می شود یک شیرینی را برای همه ی عمر در دل بچه ها ماندگار کرد. جه آسان می شود بچه ها را به داشته ها و ارزش هایشان مفتخر کرد. آن قدری که دل شان بخواهد به همه بگویند"من این خوبی را دارم. دیدی ش؟"

 زیر نویس: 1- رحمت خدا به پدرم برای این نام نیکو. خدا کند زینت خوبی برایش باشم. 2- از کانون پرورش فکری متشکرم برای این کارت شیرین اش.



برچسب‌ها: ولادت حضرت زینب، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، نوآورانه، نام نیکو
+تاریخ جمعه 92/12/16ساعت 12:17 عصر نویسنده زی کا | نظر

سارا دار و ندار زندگی ش بود. می گفت "از حضرت معصومه گرفتم ش."

حالا همه ی دارایی اش را در یک تصادف از دست داده بود. برای آرامش دلش زیاد می آمد حرم بی بی. 

چقدر هم صبوری می خواست که درددانه ی یکی یک دانه ات را نوزده ساله کنی و در چشم به هم زدنی برای همیشه از دستش بدهی. 

چند شب پیش خواب ش را دیده بود که با ناراحتی بهش گفته بود" مامان دیدی هی بهت می گفتم بذار روزه هامو بگیرم. نمی ذاشتی!"

دیشب آمده بود حرم روزه های قضای دخترش را حساب و کتاب کند. می گفت" خب ضعیف بود. دلم طاقت دیدن ضعف کردنش رو نداشت."

همه ی این حرف ها را که زد و رفت؛ تازه فهمیدم قصه ی آن غم ته چشم هایش چه بوده ... 


+تاریخ دوشنبه 92/12/12ساعت 2:14 عصر نویسنده زی کا | نظر

در زندگی هر کسی گاه و بیگاه و شاید همیشه، خبرهای خوش هست.

ولی کاشکی همه ی خبرهای قشنگ اسفند ماه از راه برسند.

می شود؟



برچسب‌ها: اسفند ماه
+تاریخ جمعه 92/12/9ساعت 8:19 عصر نویسنده زی کا | نظر