سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 دیشب داشتم فکر می کردم، ده سال پیش یک همچین شبی، شب آخر زندگی زهرا بود. حتما ذره ای هم به خاطرش خطور نکرده بود که این آخرین خواب دنیایی اش است و دیگر فردا شبی در کار نخواهد بود. فردایش که همین نوزدهم مرداد باشد، عصر نوبت دکتر داشت. من تا ساعت پنج کلاس کامپیوتر داشتم. بهش گفتم تو ساعت پنج بیا مطب دکتر. من هم اول می روم نتیجه ی آزمایش ات را می گیرم و بعد می آیم پیش ات. نتیجه ی آزمایشش منفی بود و این خوشحالم می کرد. رفتم مطب، قبل از من رسیده بود. حال ندار بود و سختش بود از پله ها  برود بالا. ولی هیچ چیز بوی  رفتن نمی داد. از نظر من فقط، یک حال نداری طبیعی بود. دکتر نتیجه ی آزمایش را دید معاینه کرد و دارو نوشت و آمدیم بیرون. بعدش من را صدا زد که بروم داخل. آن جا بود که به من گفت بیمارتان خیلی دوام نمی آورد. حداکثر زنده ماندنش، شش ماه دیگر است. آن موقع نمی دانم دکتر روی چه حسابی من را مخاطب این همه صراحت بی رحمانه اش کرد؟ و خدا چه شجاعتی در من کاشته بود که توی دلم فقط خندیدم به حرف های ش! گفتم برای خودش می گوید! مگر ما می گذاریم چنین اتفاقی بیفتد. از اتاق که آمدم بیرون زهرا ترسیده بود. دلداری اش دادم. یادم نمی آید چطوری؟ فقط می دانم هر چه قدر خودم امیدوار بودم، همان قدر هم به او امید دادم. ولی حرکت ابلهانه ی خانم دکتر کار خودش را کرده بود و بند دل خواهرکم را پاره! بهش گفتم تو برو خانه تا من داروها را بگیرم و بیایم. داروها را که خریدم خوش خوشان و بی هیچ عجله ای رفتم خانه. درب حیاط چار تاق باز بود و مصطفا دم در. یک چیزهایی گفت و من حرف هایش را گذاشتم به حساب حال به هم خوردگی زهرا. تو که رفتم، همه داشتند گریه می کردند. دیگر زهرایی توی خانه ی ما نفس نمی کشید. زهرایی که برنج شام را خیس کرده بود  تا رشته پلو بپزد. از مطب که برگشته بود جوراب هایش را شسته بود. تسبیح نارنجی اش گوشه ی پذیرایی بود هنوز. اصلا گله به گله ی خانه داشتند گواهی می دادند که ثانیه هایی قبل یک نفر داشته این جا زندگی می کرده و حالا مرگ بود که می راند. به همین نزدیکی. به همین بی فاصله گی ...

 

زیر نوشت: این ها را نوشتم برای چه؟ امروز صبح چشم که باز کردم و خبر سقوط هواپیمای تهران طبس را شنیدم، همه می گفتند چرا؟ انگار مرگ دلیل می خواهد؟ هنوز هم هیچ کس نزدیکی  مرگ را باور نمی کند! 


+تاریخ یکشنبه 93/5/19ساعت 11:54 عصر نویسنده زی کا | نظر

 امروز عصر با فاطمه که داشتیم می آمدیم خانه، دست یک آقایی سنگک تازه دیدیم. راه مان را کج کردیم به راه راست و رفتیم توی صف نان. چیزی که این جا برای دختر خانم ها مرسوم نیست. ولی خب نمی شد بوی آن سنگک داغ را با رسم و رسوم ها تاق زد. یک پسر بچه و یک آقا قبل از ما بودند. نفری دو تا گرفتند و بعدش نوبت ما که شد یک خانم هم با دو پسرش آمدند. آقای شاطر گفت فقط سه تا سنگک مانده. پسر بزرگتر آن خانم، که شش، هفت ساله می نمود، گفت" خب! دوتاش برا ما. یکی شم برا این خانما!" فک کنم از روی هیکل بزرگتر یا تعداد بیشتر خودشان، به چنین نتیجه ای رسیده بود. بهش لبخندی زدم و گفتم" عزیزم! شما یکی. ما هم هر کدام یکی. چون ما با هم نیستیم."  آرام اش نمی گرفت یک جا. تا شاطر نان را از تنور در آورد، ده بار دستش را دراز کرد و آقای نانوا را صدا زد که پولش را بگیرد. آخر سر مادرش بهش تشر زد که " سلیمان! صبر کن" با شنیدن اسم پسرک، من و فاطمه سر جای مان میخکوب شده بودیم. فاطمه رو کرد به من و نتوانست نخندد. تقصیر هم نداشت.چون تنها تصور ما از اسم سلیمان، پیرمردهایی بودند که هم سن و سال پدرهایمان بودند. شاطر اولین سنگک را که درآورد گذاشت جلوی سلیمان، انگار ولعش را برای گرفتن نان فهمیده باشد. او هم نان را تا زد و همان طور که می رفتند با برادر سه چهار ساله اش، شروع کردند به تیکه کردن از لبه های برشته ی سنگک. ما هم که هم چنان توی خماری انتخاب این اسم سنگین برای پسرکی به این سن  و سال مانده بودیم، یک تکه از سنگک را کندیم و پیچیدیم به چپ. که هی توی راه نگاه مان کنند بابت این تک سنگک های توی دست مان! 

 

زیر نویس:  یک بار باید در مورد  عمو سلیمان که دوست بابا بود و  شهسوار صدایش می زدند، بنویسم.

 

 


+تاریخ پنج شنبه 93/5/16ساعت 12:40 صبح نویسنده زی کا | نظر

 یک -

تازگی ها نازک نارنجی شده ام مثل دختر بچه ها. تا کسی دعوام می کند، هوای شانه ی بابایی را می کنم که بدوم و خودم را بیندازم توی بغلش و دست بکشد توی موهام و نگذارد بغض کنم و نخواهد اشکم را ببیند. این روزها تا غم می آید توی دلم، هی می نشینم با تو به حرف زدن. تند تند، با بغض، بی بغض، با اشک بی اشک، بی صدا و بی صدا... ته همه ی حرف هایم هم، می دوم تا روی شانه های مهربان تو. مثل امروز ظهر. که نمی دانم چه شد وسط خطبه های نماز جمعه، یاد سوم مرداد سال نود افتادم. همان روزی که توی تقویمم نوشتم" چقّد سخت گذشت امروز ... یادم بماند ..." و یاد اتفاقات اخیر. همه ش را برایت تعریف کردم و آخرش دلم فرار خواست. اصلا یک جور از فرار از همه چیز و پناه آوردن به تو. از آن فرارها که می ترسی از همه چیز و می دوی تا برسی به یک ساحل امن و امان. از آن ها ...

دو -

امروز ظهر وسط همین دلتنگی ها، یاد حرف  دوست بزرگواری در این مجاز آباد افتاده بودم که می گفتند" محاله یه چیزی رو از امام رِئوف بخوایم و بهمون نده." من هم گفتم آقا جان وقتی می گویند محال است، حتما هست. پس این ما و این همه حرف و شانه های مهربان و دست اجابت شما.

سه -

حالا امشب  همان دوست پست زده بودند که دیشب همسرشان دل تنگ حرم شده اند و پنج ساعت بعد از ابراز دلتنگی، چمدان بسته توی فرودگاه بوده اند. دروغ چرا غبطه خوردم به حال شان و اشک و اشک و اشک و ...

 

 

امام رِئوف ...

زیر نویس

- عکس مربوط به اسفند ماه نود و دو می باشد.

- عنوان مطلب، این بیت شعر" شدنی نیست کرم داشته باشی اما ... دستگیری نکنی دست به دامان شده را" از علی اکبر لطیفیان است که البته برای کریمه ی اهل بیت علیهم السلام سروده اند. +

 


+تاریخ شنبه 93/5/4ساعت 3:43 صبح نویسنده زی کا | نظر