سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 اولین بار بود اسمش را می شنیدم. دعوتش کرده بودند برای مراسم شبی با شهدا. عصر یک روز بهاری بود که زنگ زدند خوابگاه. گفتند حاج آقای ضابط همین الان رسیده ند. توی اتاق فرهنگی مسجد هستند. گفته ند " به دوستاتون بگین تشریف بیارن تا قبل از نماز در خدمت شون باشیم."

رفتیم. انگار نه انگار که خسته ی راه باشند. خیلی ساده و بی تکلف و مهربان. نشستند برایمان از شهدا حرف زدند. سرشان در طول صحبت همه اش پایین بود. جنس حرف ها، یک جور خاصی بود. حس می کردی یک آدمی که مال این دنیا و متعلقاتش نیست دارد برایت حرف می زند با آن لحن صمیمی. توصیه مان کردند به دوستی با شهدا. توصیه ای که بوی عمل می داد نه شعار. به جان مان نشست. آخرش هم یه عکس کوچک از شهدا بهمان هدیه دادند. شب هم که توی مراسم، با همان حرف های ساده حال همه را عوض کردند. حتا آن هایی را که غریبه بودند با شهدا و آن شب تصادفی رسیده بودند به آن مجلس.

چند وقت بعد که خبر رفتنشان را شنیدم یادم افتاد به آن حرف هایی که از جنس نور بود. هنوز هم که هنوز است دلم تنگ می شود برای آن همه خلوص که "مرد" سرشار از آن بود. برای آن عبد خوب خدا.برای اویی که وقتی بهش گفتند"حاج آقا خیلی کار می‌کنید. دیر وقت است." جواب داد"آنقدر کار کنید که موقع رفتن به پیشگاه خدا، پشیمان نباشید که کم کار کرده‌اید، جوابتان این باشد که دیگر رمق نداشتم کار کنم."

 

حاج عبدالله ضابط



برچسب‌ها: حاج عبدالله ضابط، روایت گری، سیره ی شهدا، اخلاص، شیدایی
+تاریخ سه شنبه 92/11/29ساعت 11:50 عصر نویسنده زی کا | نظر

 روز بعد از ولنتاین بودم دیدم اش. دور از جان کس و کارش، قیافه ی عزیز مرده ها را به خودش گرفته بود. داشت با دو نفر از آقایان همکلاسی شرح درد می کرد" دو ساله که ولنتاین ها تنهام!" کم مانده بود همان جا بزنم زیر آواز و برایش بخوام " تنها ماندم، تنها ماندم ... تنها با دل بر جا ماندم، چون آهی بر لبها ماندم" ولی حیف که باید می رفتم دفتر گروه!

راستی آن دو نفر چه طور توانستند تسلایش بدهند؟



برچسب‌ها: ولنتاین، تنهایی!، درد ِ دل
+تاریخ سه شنبه 92/11/29ساعت 12:0 صبح نویسنده زی کا | نظر

 از صبح جایی هستی که پالتویت وبال گردنت می شود که هیچ، هی تند تند عرق می کنی و تشنه می شوی. زیادی بهار شده این جا!

بعد از ظهر می افتی توی جاده و رو به سوی خانه.  هر چه پیش تر می روی هوا رو به خنکا می رود. سه ساعت بعد، نم نم باران است که می زند به شیشه، حالت جا می آید. یادت می افتد به این فرصت خوب دعا. دعای سلامتی امام زمان را تمام کرده و نکرده، داری فکر می کنی چه دعاهای دیگری بکنی، چشم ات را که وا می کنی، برف گولّه گولّه است که نشسته است روی شیشه. باورت نمی شود! هوا شناسی که گفته بود بارش شدید باران! برف غافلگیرت کرده. اما چه غافلگیری سرخوشانه ای. شاد ِ شاد شده ای. چله ی کوچک فقط سه روز وقت دارد تتمه های زورش را نشان بدهد. که دارد می دهد. البته هوا سوز ندارد. برف گرمی می بارد.

تا خانه که می رسی برف است و برف است و سفیدی. از ماشین که پیاده می شوی هم پالتو می پوشی هم دستکش. تو، اولین رد پاها را داری روی برف می گذاری. همه از پشت پنجره ها دارند برف را نگاه می کنند لابد. فقط تو و دو پسرک دبیرستانی دارید در دو سمت پیاده رو راه می روید. یکی شان هم که چه صدای خوشی دارد. کلید را به در می اندازی، سر و روی چادرت را از برف می تکانی و می روی تو. مادرت می گوید صورتت یخ کرده چقدر. به دوستت پیامک می دهی" جای شما خالی. این جا هنوز زمستان است."

 

زمستان است



برچسب‌ها: زمستان، برف، چله کوچیکه
+تاریخ دوشنبه 92/11/28ساعت 10:42 صبح نویسنده زی کا | نظر

- خدا منو ببخشه، نمی خوام غیبتشو بکنم، ولی دیدی چقد خودشو می گیره؟

- خب آدم باید با یکی درد ِ دل کنه یا نه؟ دلت می پوسه حرف نزنی!

- ببین بهش بگو من اینا رو پشت سرش گفتم، غیبتش نشه یه وقت!

این ها توجیهاتی هستند که بیشتر ماها برای غیبت کردن مان می آوریم. نمی دانیم که با این حرف چقدر گناه برای خودمان خریده ایم. مگر آدم با گناه آرامش می یابد؟

این حرف های حاج آقای مهندسی در مورد "فرق بین دردِ دل و غیبت" خواندن دارد. +

"ملاک غیبت این است که خواهر یا برادر مومنش را یاد کند به چیزی که او بدش می آید. یعنی اگر طرف بشنود خوشش نمی آید که پشت سر او این حرف را زدی. در اینجا کاری به قصد طرف نداریم که قصدش غیبت است یا درد دل. من و شما راجع به فردی با هم صحبت کنیم، به گونه ای که اگر طرف این ادبیات ما را متوجه بشود یعنی حرفهایی که من و شما پشت سرش زدیم، ناراحت بشود، به این غیبت می گویند. اگر پشت سر کسی از او تعریف و تمجید می کنیم اشکالی ندارد. ملاک غیبت این است که طرف نگران بشود. ما نمی توانیم تحت این عنوان که صفتش است، غیبت نباشد، درد دل می کنم یا قصد ندارم، پشت سر کسی حرف بزنیم. اگر پشت سر کسی حرف بزنم و عیب هایش را هم بگویم که این عیب گویی است و این گناه دیگری است. امام می فرمود که از غیبت فاصله بگیرید. چه بسا شخصی چند عنوان گناه کبیره بزرگ را با یک عمل در خودش ثبت می کند. دارد غیبت می کند که گناه غیبت است و علاوه بر آن عیب جویی هم هست که گناه دیگری است. یک حالت های تحقیر و تمسخر هم می تواند در آن باشد. ما که نمی توانیم با غیبت کردن و آبروریزی دیگران درد دل کنیم. اگر واقعا ما بخواهیم احقاق حقی بکنیم، اگر در مقام مشاوره هستیم و هیچ کدام از قصدهای آلوده را نداریم. مثلا می گوییم که پدر من این کار را می کند و من نمی خواهم غیبت او را بکنم، می خواهم راه حل پیدا کنم البته پیش مشاور یا یک فرد امین. اگر درد دل این عنوان را دارد که می خواهیم راه حل پیدا کنیم درست است. ولی اگر بخواهیم با این حرفها خالی بشویم، این خالی شدن نیست بلکه پر شدن از گناه است و ما دار یم جای دو تا احساس را عوض می کنیم. یک حرکتی است که ما آنرا حس نمی کنیم که سوختن است و خوردن گوشت مرده ی مومن است و بعد احساس می کنیم که آرام گرفته ایم. این یک آرامش دروغین است. یک قسمت این است که من می خواهم ببینم مجاز هستم که درد دل کنم که مجاز نیستم. یک وقت مادر برای پسر یا دخترش می خواهد درد دل کند و او را گیر می اندازد. مادر باید بداند که این درد دل مجوزی برای گفتن نیست اما فرزندش یا مستمع این غیبت وظیفه اش این است که یک جورهایی در مقام تغییر موضوع بربیاید و فضا را عوض کند. اگر دید که نمی تواند این کار را بکند، یک جورهایی از طرف دفاع کند و بگوید که او قصدش این نبوده است و موضع را به نصیحت و پند تبدیل کند. ولی اگر بگوید که بله مادر شما درست می گویید و این بلاها را هم سر من آورده است درست نیست. "



برچسب‌ها: غیبت، درد دل، گناه کبیره
+تاریخ جمعه 92/11/25ساعت 11:18 صبح نویسنده زی کا | نظر

چه روز سختی بود امروز. چقدر منتظر ماندم، چقدر فکر کردم، چقدر حرف زدم، چقدر تردید داشتم، چقدر،چقدر، چقدر ...؟

این چشم به راهی آدم را پیر می کند...

 



برچسب‌ها: چشم به راهی، انتظار، سختی
+تاریخ پنج شنبه 92/11/24ساعت 12:25 صبح نویسنده زی کا | نظر

 بدم می آید  ادعای دوستی بکنم توی حرف، ولی عملم یک چیز دیگر نشان بدهد.

دوست ندارم آدم های اعتماد به نفسی! را که کار غلط خودشان را با ماسک خنده می پوشانند، انگار نه انگار که چه خبطی کرده اند. تازه وقتی هم بهشان می گویی، صدای خنده شان را دو درجه بلند تر می کنند، که "حالا چی شده مگه؟" چیزی نشده، فقط با این کارهایتان دارید گلنگ می زنید به پی ِ یک رابطه ی دوستانه ی خوب. گلنگ آخر که بخورد ساختمان دوستی که فرو بریزد، دیگر درست بشو نیست. کی دلش می خواهد خانه ی جدید بسازد روی ویرانه ی دل یکی؟ اصلا مگر اعتماد تازه ای شکل می گیرد برای ساختن یک بنای جدید؟ لطفاً این طوری نیفتید به جان یک رابطه، که بعد کشتنش بخواهید دوباره زنده ش کنید. عاقلی ست این کارها مگر؟

 

زیر نویس: قرار بود سه چهار نفری با هم برویم مشهد. حالا زنگ زده با خنده" حدس بزن با کی مشهدم؟" رسماً پیچانده ام اند ...



برچسب‌ها: اعتماد، دوستی، حفظ دوستی
+تاریخ چهارشنبه 92/11/23ساعت 11:23 عصر نویسنده زی کا | نظر

چند وقتی است بهار جواب پیامک ها را نمی دهد. امروز که بی محلی کرد به پیامک م برای تولدش، توی دلم رسماً ازش شاکی شدم.

...

راستی حالا خوب است جای خدا نیستم من، با این همه بی محلی هایم به توجهات ش، خوبی هایش، مهربانی هایش. باز هم مهربان ترین مهربانان است بهم.

روزی چندین و چند تا از این پیامک های مهربانانه می فرستد برایم و من سرم شلوغ است! آخر این باکس م پر است از آدم هایی که وقتی نمی گذارند برای جواب به این همه لطف ش.

خجالتم آمد از خودم ...

 

 


+تاریخ سه شنبه 92/11/22ساعت 6:53 عصر نویسنده زی کا | نظر

 روی هر برگه ای که بخواهم نام پدرم را بنویسم، دلم نمی خواهد فکر کنم نیستی! مثل این دو سال  که نبوده ای. 

ولی مادر پارسال می گفت این یک سال بی تو به قدر صدسال گذشته. امسال را پیش ش نیستم که حجم این نبودن را ازش بپرسم، یادآوری از راه دور را هم دوست ندارم. ممکن است اشک های ش راه بیفتد روی سینه ی صورت ش و دستی نباشد که  نگذارد سیل راه بیفتد توی چشمانش.

نمی دانم چند سال دیگر با رفتنت کنار می آیم، ولی این را می دانم که زن ها هیچ وقت مردهای دوست داشتنی زندگی شان را از قلب شان بیرون نخواهند کرد. اگر شده تا ته نفس هایی که می کشند.

 

زیر نویس: اصل عنوان را میلاد عرفان پور گفته "برگرد پرنده دل به پرواز نبند ... این جا دل یک قفس برایت تنگ است"

 

 



برچسب‌ها: پدر، دلتنگی، مردهای دوست داشتنی
+تاریخ یکشنبه 92/11/20ساعت 10:41 عصر نویسنده زی کا | نظر

چهلم مصطفا بود، از دیشب همه آمده بودند. خانه دوباره شلوغ شده بود.

صبح که آمدم بهت سر زدم، کمی خس خس نفس هایت بلند بود، مهدی را صدا زدم آمد برایت اکسیژن را وصل کرد. بعدش آرام شدی. حالت خوب خوب شد. تنها ملال من از سکوتت بود. از حرف نزدنت. جای تو سخت خالی بود توی این همه رفت و آمد. خانه تسلای تو را کم داشت برای آرام شدن. همه ی فامیل آمده بودند خانه ی ما و تو روی تخت، گوشه ی اتاق. آخ که هر بار یادم می افتد می میرم بابا ...

ظهر برایت ناهار آوردم، دادم مهدی که بهت بدهد. فقط مهدی بلد بود انگار. نخوردی ولی همان یکی دو قاشق آب سوپ هم خوب بود. آخر آب میوه هم خورده بودی. همه چیز به چشم من خوب بود آن روز. من بلد نبودم نشانه های رفتن را یا نمی خواستم ببینم؟

وقتی می خواستیم برویم سرخاک آمدم آب بریزم توی سماور که بخارش دستم  را سوزاند. روزهای بعد، همان سوختگی شده بود روز شمار نبودن تو. زخم ش خوب شد ولی زخم دل سوختگی بی بابایی من نه ...

همه ی فامیل از همان جا خداحافظی کردند و رفتند. کسی فکرش را هم نمی کرد که تازه چله ی مصطفا نرفته خانواده ی ما بخواهد رخت عزای نویی بر تن کند. همان جا بود که از ایرج خواستم بعد از این همه مصیبت، این شب عیدی از حضرت رحمة للعالمین برای ما عیدی بگیرد. آخر بابا ارادت خاصی به حضرت پیامبر داشت. آن قدری که قدیم ها با این که خیلی رسم نبود شب رحلت پیامبر کسی توی خانه اش روضه بگیرد، بابا می گرفت.

عصری که آمدیم خانه اول از همه آمدم بالای تختت. خواب بودی. بوسیدمت. ته دلم آرام شده بودم. نمی دانم چرا دیگر نگرانی رفتنت را نداشتم. گمان می کردم عیدی شب عیدمان سلامتی دوباره ات خواهد بود.

خانه را سر و سامانی دادم. همه استکان نعلبکی ها و قاشق بشقاب ها را جمع کردم برای مراسم 28 صفر سال بعد. قرار نبود ما دیگر از این ظرف و ظروف برای ختم کسی  استفاده کنیم. باید می رفتند توی کمد تا شب روضه ی سال دیگر.

آخر سر هم رفتم بالا سر درس و مشقم. تازه شروع کرده بودم که زینب زنگ زد. چند کلامی حال و احوال کرده و نکرده، زهرا صدایم زد"عمه یه لحظه بیا پایین. بابا حاجی حالش خوب نیست."

چرا همه گریه می کردند؟ تو که خوب بودی. خواب بودی فقط. نفس ات آرام شده بود، همین. تو خوب شده بودی آن شب. خوب خوب خوب. شب میلاد پیامبر شد شب ابدی شدن تو ...

دم آخر من کنارت نبودم، اصلاً من هیچ وقت به لحظه های آخر نمی رسم. شاید خیلی طاقت می خواهد که به چشم خودت ببینی که جانت دارد می رود ...



برچسب‌ها: پدر، دلتنگی
+تاریخ یکشنبه 92/11/20ساعت 6:34 عصر نویسنده زی کا | نظر

دیروز این قدر دلم برات تنگ شده بود که دوست داشتم فریاد بزنم و توی اون شلوغی، به همه ی آدمای دور و برم بگم"شما رو به خدا پدرهاتون رو دوست داشته باشید. خیلی هم دوست داشته باشید."

حالا هم می گم"از ما که گذشت شما قدر پدرهاتون رو بدونین."

 



برچسب‌ها: پدر، دلتنگی
+تاریخ یکشنبه 92/11/20ساعت 3:55 عصر نویسنده زی کا | نظر