سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 توی ایستگاه امام حسین، آمد نشست کنارم. اولش فکر می کردم پسر آن خانم جوانی باشد که با دخترکش روبروی مان نشست. بعد از بی رد و بدلی نگاه ها فهمیدم پسرک تنهاست. کوله پشتی به دوش نشسته بود و هی سرش را بالا پایین می کرد و قرآن من را برانداز می کرد. آخرش هم طاقتش نگرفت و پرسید" خانم شما از بچه های کلاس حفظین؟" گفتم" نه! چطو مگه؟" گفت" خب، آخه اونا هم دقیقا همین جان که شما داری می خونی." همین شد سر رشته ی هم صحبتی مان. کلاس چهارم بود و حافظ بیست و پنج جزء قرآن. خودش تنهایی می آمد و می رفت به یک مؤسسه در امام حسین. خوشم آمد از این استقلال و اعتماد به نفسش. با چه شوقی کتاب قرآنش را از توی کوله در آورد و نشانم داد. ترجمه ی آقای بهرام پور بود. یک دفترچه ی  تمرین خانگی ای هم داشت، که پدر و مادرش بعد از مرور در منزل میزان تسلطش را توی آن ثبت کرده بودند که مربی ببیند چه تلاشی داشته در خانه. تنها برادرش که کوچک تر هم بود، مشغول حفظ به روش غیر حضوری بود. می گفت آن ها یک ساله حافظ می شوند. از روش های مرور و حفظش هم گفت که متاسفانه چیزی خاطرم نمانده! فقط این را یادم است که برای حفظ هر صفحه دو ساعت وقت می گذاشت. رسیده بودم به ایستگاه حر و باید پیاده می شدم. قبل از خداحافظی اسم ش را پرسیدم" ایمان آقایی زاده" گفتم اسمت یادم می ماند و مطمئنم حافظ معروفی می شوی در سطح بین الملل. لذت این هم صحبتی مثل یک قاچ هندوانه ی خنک توی این ظهر گرم تابستانی چقدر چسبید. توی دلم هی پدر و مادر ایمان را تحسین کردم برای این راهی که از همین حالا پیش پای پسرکان شان گذاشته بودند. امیدوارم نور قرآن روشنی بخش زندگی شان باشد تا هماره. 

 

زیرنویس: 

یک: پشیمانم که چرا از ایمان عکس نگرفتم!

دو: این دیدار مربوط به دوشنبه، نهم تیرماه هزار و سیصد و نود و سه - دوم رمضان المبارک - می باشد.  نوشتم شاید ایمان یک روزی گذارش به این جا افتاد. 


+تاریخ یکشنبه 93/4/22ساعت 2:25 صبح نویسنده زی کا | نظر