سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چهلم مصطفا بود، از دیشب همه آمده بودند. خانه دوباره شلوغ شده بود.

صبح که آمدم بهت سر زدم، کمی خس خس نفس هایت بلند بود، مهدی را صدا زدم آمد برایت اکسیژن را وصل کرد. بعدش آرام شدی. حالت خوب خوب شد. تنها ملال من از سکوتت بود. از حرف نزدنت. جای تو سخت خالی بود توی این همه رفت و آمد. خانه تسلای تو را کم داشت برای آرام شدن. همه ی فامیل آمده بودند خانه ی ما و تو روی تخت، گوشه ی اتاق. آخ که هر بار یادم می افتد می میرم بابا ...

ظهر برایت ناهار آوردم، دادم مهدی که بهت بدهد. فقط مهدی بلد بود انگار. نخوردی ولی همان یکی دو قاشق آب سوپ هم خوب بود. آخر آب میوه هم خورده بودی. همه چیز به چشم من خوب بود آن روز. من بلد نبودم نشانه های رفتن را یا نمی خواستم ببینم؟

وقتی می خواستیم برویم سرخاک آمدم آب بریزم توی سماور که بخارش دستم  را سوزاند. روزهای بعد، همان سوختگی شده بود روز شمار نبودن تو. زخم ش خوب شد ولی زخم دل سوختگی بی بابایی من نه ...

همه ی فامیل از همان جا خداحافظی کردند و رفتند. کسی فکرش را هم نمی کرد که تازه چله ی مصطفا نرفته خانواده ی ما بخواهد رخت عزای نویی بر تن کند. همان جا بود که از ایرج خواستم بعد از این همه مصیبت، این شب عیدی از حضرت رحمة للعالمین برای ما عیدی بگیرد. آخر بابا ارادت خاصی به حضرت پیامبر داشت. آن قدری که قدیم ها با این که خیلی رسم نبود شب رحلت پیامبر کسی توی خانه اش روضه بگیرد، بابا می گرفت.

عصری که آمدیم خانه اول از همه آمدم بالای تختت. خواب بودی. بوسیدمت. ته دلم آرام شده بودم. نمی دانم چرا دیگر نگرانی رفتنت را نداشتم. گمان می کردم عیدی شب عیدمان سلامتی دوباره ات خواهد بود.

خانه را سر و سامانی دادم. همه استکان نعلبکی ها و قاشق بشقاب ها را جمع کردم برای مراسم 28 صفر سال بعد. قرار نبود ما دیگر از این ظرف و ظروف برای ختم کسی  استفاده کنیم. باید می رفتند توی کمد تا شب روضه ی سال دیگر.

آخر سر هم رفتم بالا سر درس و مشقم. تازه شروع کرده بودم که زینب زنگ زد. چند کلامی حال و احوال کرده و نکرده، زهرا صدایم زد"عمه یه لحظه بیا پایین. بابا حاجی حالش خوب نیست."

چرا همه گریه می کردند؟ تو که خوب بودی. خواب بودی فقط. نفس ات آرام شده بود، همین. تو خوب شده بودی آن شب. خوب خوب خوب. شب میلاد پیامبر شد شب ابدی شدن تو ...

دم آخر من کنارت نبودم، اصلاً من هیچ وقت به لحظه های آخر نمی رسم. شاید خیلی طاقت می خواهد که به چشم خودت ببینی که جانت دارد می رود ...



برچسب‌ها: پدر، دلتنگی
+تاریخ یکشنبه 92/11/20ساعت 6:34 عصر نویسنده زی کا | نظر