سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک روز تابستانی بود که پست چی برایم آن نامه را آورد. از طرف کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. فکرم به هر سمتی می رفت جز این که نامه، یک نامه ی تبریک باشد. وقتی بازش کردم تمام دلم از خوشحالی، برق شادی زد. آن قدری که بعد این همه سال، هنوز هم یاد آن روز روشنم می دارد. توی پاکت، یک کارت تبریک کوچک بود. روی اش یک طرح اسلیمی و داخلش یک متن تبریک کوتاه. برای آن سال ها این کار کانون، خیلی مبتکرانه بود. ته متن هم نوشته بودند" تبریک ما را به خاطر این هم نامی بپذیر.

 شاید اگر بگویم از آن روز تا حالاست که من به این هم نامی افتخار می کنم، بیراه نگفته باشم. هر سال ولادت حضرت زینب سلام الله علیها که می شود  یاد آن کارت کوچک تبریک می افتم و این که چقدر راحت می شود یک شیرینی را برای همه ی عمر در دل بچه ها ماندگار کرد. جه آسان می شود بچه ها را به داشته ها و ارزش هایشان مفتخر کرد. آن قدری که دل شان بخواهد به همه بگویند"من این خوبی را دارم. دیدی ش؟"

 زیر نویس: 1- رحمت خدا به پدرم برای این نام نیکو. خدا کند زینت خوبی برایش باشم. 2- از کانون پرورش فکری متشکرم برای این کارت شیرین اش.



برچسب‌ها: ولادت حضرت زینب، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، نوآورانه، نام نیکو
+تاریخ جمعه 92/12/16ساعت 12:17 عصر نویسنده زی کا | نظر

سارا دار و ندار زندگی ش بود. می گفت "از حضرت معصومه گرفتم ش."

حالا همه ی دارایی اش را در یک تصادف از دست داده بود. برای آرامش دلش زیاد می آمد حرم بی بی. 

چقدر هم صبوری می خواست که درددانه ی یکی یک دانه ات را نوزده ساله کنی و در چشم به هم زدنی برای همیشه از دستش بدهی. 

چند شب پیش خواب ش را دیده بود که با ناراحتی بهش گفته بود" مامان دیدی هی بهت می گفتم بذار روزه هامو بگیرم. نمی ذاشتی!"

دیشب آمده بود حرم روزه های قضای دخترش را حساب و کتاب کند. می گفت" خب ضعیف بود. دلم طاقت دیدن ضعف کردنش رو نداشت."

همه ی این حرف ها را که زد و رفت؛ تازه فهمیدم قصه ی آن غم ته چشم هایش چه بوده ... 


+تاریخ دوشنبه 92/12/12ساعت 2:14 عصر نویسنده زی کا | نظر

در زندگی هر کسی گاه و بیگاه و شاید همیشه، خبرهای خوش هست.

ولی کاشکی همه ی خبرهای قشنگ اسفند ماه از راه برسند.

می شود؟



برچسب‌ها: اسفند ماه
+تاریخ جمعه 92/12/9ساعت 8:19 عصر نویسنده زی کا | نظر

 صندلی پشت سری من نشسته بود. مدام در حال زنگ زدن بود. آخر هر تماس هم که یکی از تعارفات قبل از خداحافظی ش،"فدات شم" بود. همه ی اتوبوس ریز و درشت مکالماتش را می شنیدند، بماند.سؤال الان من این هست که چطور می شود با هم، فدای این همه آدم شد؟

شاید بگویید خب این ها به نوعی ابراز محبت هست و گاهی صرفاً در حد یک تعارف و نه چیز دیگر.  ولی همین محبت هم نباید درجه بندی داشته باشد؟ این که آدم فدای همکارش بشود، فدای دوست ش، فدای همسایه هم، فدای این دختر دایی، فدای آن دختر عمو - تازه آقایان را هم فاکتور گرفته م-  با فداشدن برای پدر، مادر وخواهر برادر هایش باید یک لفظ و لحن برای ابراز محبت داشته باشد؟ اگر بخواهیم محبت، قلبی باشد قطعاً این طبقه بندی محبت در لفظ هم جاری می شود و هنگام بیان کلمات بسته به افراد مورد خطاب، تفاوتی را قائل می شویم.

خوب می گفت آن بزرگوار که "تعارفات دروغ های معمول زندگی ما هستند." کاش این قدر با همدیگر دروغ تکه پاره نمی کردیم.

 



برچسب‌ها: تعارفات، دروغ، خرده فرهنگ ها، فرهنگ عمومی
+تاریخ یکشنبه 92/12/4ساعت 7:0 عصر نویسنده زی کا | نظر

وسط های راهپیمایی این پیامک رسید، چه حس خوبی داشتم. قدم هایم را محکم تر برداشتم. 

... و لا یَطَئونَ مَوطِئاً یَغیظُ الکفّارَ... الّا کتب لهم به عملٌ صالحٌ انّ الله لا یُضیعُ اجر المحسِنین*

... و هیچ قدمی که کافران را به خشم می‌آورد برنمی‌دارند مگر آن‌که به سبب آن، برای آن‌ها عملی نیک نوشته می‌شود، همانا خدا پاداش نیکوکاران را ضایع نمی‌کند.

*سوره توبه/ آیه 120

 زیر نویس: 34  سالگی انقلاب - 22 بهمن 91



برچسب‌ها: خاطرات انقلاب 10، راهپیمایی 22 بهمن، خشم کفار، عمل صالح
+تاریخ جمعه 92/12/2ساعت 10:22 صبح نویسنده زی کا | نظر

او هم آمده بود. 
یک خانم سیاهپوست که شاید آفریقایی بود. 
پیشانی بندی روی چادرش بسته بود" جانم فدای رهبرم"


زیر نویس: 34 سالگی انقلاب اسلامی- 22 بهمن 91



برچسب‌ها: خاطرات انقلاب 9، راهپیمایی 22 بهمن، زنان غیرایرانی
+تاریخ جمعه 92/12/2ساعت 10:11 صبح نویسنده زی کا | نظر

تولد شاه که می شد،  سر در شهربانی را آذین می بستند.
می رفتیم لابلای مردمی که می آمدند زیارت امامزاده و یا جگرکی های روبرو.
وقتی مطمئن می شدیم که نمی بینندمان، با تیرکمان ریسه ها را نشانه می گرفتیم.

 

زیر نویس: به نقل از یکی از افراد خانواده که آن روزها 15 ساله بودند.



برچسب‌ها: خاطرات انقلاب8، تولد شاه، انقلاب 57
+تاریخ جمعه 92/12/2ساعت 9:0 صبح نویسنده زی کا | نظر

4 آبان تولد شاه بود. همه ی شهر را چراغان می کردند.
دانش آموزان مدارس را هم می آوردند میدان اصلی شهر.
پیشاهنگ ها سرود می خواندند.
از شهربانی و ژاندارمری هم می آمدند. با یه عکس خیلی بزرگ از شاه. 
بساط شیرینی هم که به راه.
چه بریز و بپاشی بود.

 

 

زیر نویس: به نقل از یکی از افراد خانواده که آن روزها 15 ساله بودند.



برچسب‌ها: خاطرات انقلاب7، تولد شاه، انقلاب 57
+تاریخ جمعه 92/12/2ساعت 12:34 صبح نویسنده زی کا | نظر

ساعت نزدیک های 9 شب بود. که دیدیم صدای تظاهرات می آید. از لابلای حصیرهای پشت پنجره، رفتیم نگاه کردیم. 
شعار می دادند" برادرم به پا خیز، همافرت کشته شد."

الان که فکرش را می کنم این قضایا مربوط به شب 21 بهمن بوده که امام اعلامیه دادند"به دستور فرماندار نظامی وقعی نگذارید و به خیابانها بیایید چرا که گاردی ها و فرماندار نظامی توطئه کرده‌اند تا با استفاده از نبودن مردم، همافران را تار و مار کنند."

 

برادرم به پا خیز، همافرت کشته شد


زیر نویس: به نقل از یکی از افراد خانواده که آن روزها 10 ساله بودند.



برچسب‌ها: خاطرات انقلاب 6، 19 بهمن 57، بیعت همافران، انقلاب 57
+تاریخ پنج شنبه 92/12/1ساعت 8:56 عصر نویسنده زی کا | نظر

طوری برایمان جا انداخته بودند که روز تولد شاه برای بابا و روز تولد فرح برای مامان کادو می خریدیم.
یک چیزی مثل همین روز مادر و روز پدر الان خودمان.
ولی حاج روح الله - پسردایی مامان- همان موقع ها هم می گفت روز ولادت حضرت زهرا باید به مادرتان هدیه بدهید.          مادر واقعی ایشان هستند.

 

روزهای انقلاب

 

زیر نویس:  به نقل از یکی از افراد خانواده که آن روزها ده ساله بودند.



برچسب‌ها: خاطرات انقلاب 5، روز مادر، روز پدر، ولادت حضرت زهرا، انقلاب 57
+تاریخ پنج شنبه 92/12/1ساعت 2:33 عصر نویسنده زی کا | نظر