پای تو پاساژ که گذاشتم فضای به شدت مردانه اش توی ذوقم زد. با آن کف سرامیکی و کفش های سُر شده ی من هم که نمی شد تند راه رفت.
پله ها را با سرعت و البته محتاطانه بالا رفتم. توی راهروی اصلی، تا چشم کار می کرد لباس مردانه بود. پیچیدم به چپ. همه ی کاسب ها می توانستند حدس بزنند که غریبه ام با این جا.
دفتر گروه آن جا بود. پشت شیشه ساعت کاری عصر را زده بودند 7-4. ولی نبودند. حتما با خودشان فکر کرده بودند توی این سرد و سرما عمراً کسی هوس سر زدن به دفتر یک گروه کوهنوردی را بکند.
این طور مواقع محال است کوتاه بیایم، حتماً یک راهی هست تا من یک بار دیگر راهم را کج نکنم این طرف ها.
یادم آمد ابتدایی که بودم یکی دوباری با بابا آمده بودیم این جا که برایم کفش ورزشی بخرد. دم پله ها مغازه ی یکی از آشنایان بود. رفتم دیدم هنوز هم هستند. چهره شان همان چهره ی شاداب جوانی شان بود. با این فرق که انگار کمی توی فتوشاپ، محاسن عکسی را جو گندمی کرده باشی. توی دلم زدم به تخته برایشان و وارد شدم.
سلام و علیکی کردم و گفتم دختر فلانی ام. هنوز هم بعد دو سال، زبانم نمی چرخد که به بابا بگویم مرحوم ... . او هم انگار دست دلم را خوانده باشد، گفت" به به! حاجی خودمان را می گویی." مرحومش را قلم گرفت.
کوله پشتی را دادم بهشان که برایم زحمت دادنش به آن دفتر کوهنوردی را بکشند. با خوشرویی تمام پذیرفتند.
موقع خداحافظی پر بودم از افتخار به پدری که نیست ولی نام نیکش، برایم احترام می آورد.