این روزها دستم بند است و ذهنم گیر!
دیشب، آخر شب که شده بود می گفتم کاشکی چاپگری بود که وصل ش می کردیم به ذهن و با یک اشاره همه ی ذهنیات روزانه ی مغزمان را به دست چاپ می سپردیم.
نه برای خاطر این که همه شان ارزشمندند، نه! فقط محض خاطر مغز طفلکی مان می گویم که بتواند نفس بکشد بین این همه گیر و دار ذهنیات رنگ و وارنگ.
اصلاً چه ایرادی دارد بین این همه شعار ِ"من زمین را دوست دارم"، "من هوا را دوست دارم"، من هم بگویم"من مغز را دوست دارم". اندیشیدن به "مغز پاک" حتا!
زیر نویس: بس که مغز مغز کردم، یاد کلمه ی "مغز درد" افتادم که یکی از دوستان مجازی در اوقات ناخوشی ش، استاتوس می کرد.