توی این سرمای سیاه زمستان امسال، هی دور و بر گلهایش است. که نکند سردشان بشود. آخرش هم که دیروز، سانسوریای تخم مرغی اش سرما برده بودش. چقدر غصه ش شد.
حواسش جمع ِ یاکریم های روی درخت سیب مان هم هست، که نکند گرسنه بمانند. هر روز براشان غذا می ریزد. خوش به حال گنجشک های حیاط ِ ما که هر روز دعوت اند به میهمانی یاکریم ها.
توی این رفت و آمد مداوم من، از رفت تا برگشت، یک دستش به تلفن است یک چشمش به در. آن هم با این برف و سرما و مه امسال جاده ها. دلواپس غذای داداش کوچیکه. نگران سرما خوردگی داداش بزرگه. غصه ی این خواهر، غم آن یکی خواهر، درد برادر خواهرش. دلشوره ی نوه هاش و ... و ... و ...
مانده ام چه طور می شود یک قلب گنجایش این همه محبت را داشته باشد؟ آن هم یک جا!
امروز پنجمین سالگرد سجادش بود. رفته بودند برای حمید سنگ قبر سفارش بدهند. آخر دو هفته ی دیگر چهلم ش است.
مسعود اما به گمانم تابستان بود که رفت. پدرشان -خدا بیامرز- را یادم نیست که کی بود تصادف کرد. پاییز شاید!
این آخری های مریضی حمید، همه ش با خودم می گفتم اگر قرار به امتحان است که خدا دو بار عمه نرگس را با مرگ جگرگوشه های جوان ش آزموده است.
-تازه مرگ شوهر، برادر، پدر و مادرش بماند.- حتا اگر شده حمید تا آخر عمرش هم با این مریضی همخانه باشد، بار دیگر این مادر دل شکسته را داغدار نمی کند!
ولی انگار که خدا خودش بهتر می داند مادرها همیشه برنده ی آزمون های صبوری اند.
دیروز که دیدم ش خیلی خیلی پیر شده بود ولی پر از صبر بود ...
زیر نویس: عنوان یادداشت این بیت از غزلیات سعدی ست
"رضای دوست نگه دار و صبر کن سعدی ... که دوستی نبود ناله و نفیر از دوست"