پسرک با شوق از بازی برگشت. خودش را انداخت توی بغل مادرش و با خنده گفت" مامان تو چرا با من بازی نمی کنی؟"
انگار که روضه خوانده باشد، دلم ریش شد. به درد بدی پی برده بود که مادرش از فهم آن عاجز بود ...
RSS