امروز عصر با فاطمه که داشتیم می آمدیم خانه، دست یک آقایی سنگک تازه دیدیم. راه مان را کج کردیم به راه راست و رفتیم توی صف نان. چیزی که این جا برای دختر خانم ها مرسوم نیست. ولی خب نمی شد بوی آن سنگک داغ را با رسم و رسوم ها تاق زد. یک پسر بچه و یک آقا قبل از ما بودند. نفری دو تا گرفتند و بعدش نوبت ما که شد یک خانم هم با دو پسرش آمدند. آقای شاطر گفت فقط سه تا سنگک مانده. پسر بزرگتر آن خانم، که شش، هفت ساله می نمود، گفت" خب! دوتاش برا ما. یکی شم برا این خانما!" فک کنم از روی هیکل بزرگتر یا تعداد بیشتر خودشان، به چنین نتیجه ای رسیده بود. بهش لبخندی زدم و گفتم" عزیزم! شما یکی. ما هم هر کدام یکی. چون ما با هم نیستیم." آرام اش نمی گرفت یک جا. تا شاطر نان را از تنور در آورد، ده بار دستش را دراز کرد و آقای نانوا را صدا زد که پولش را بگیرد. آخر سر مادرش بهش تشر زد که " سلیمان! صبر کن" با شنیدن اسم پسرک، من و فاطمه سر جای مان میخکوب شده بودیم. فاطمه رو کرد به من و نتوانست نخندد. تقصیر هم نداشت.چون تنها تصور ما از اسم سلیمان، پیرمردهایی بودند که هم سن و سال پدرهایمان بودند. شاطر اولین سنگک را که درآورد گذاشت جلوی سلیمان، انگار ولعش را برای گرفتن نان فهمیده باشد. او هم نان را تا زد و همان طور که می رفتند با برادر سه چهار ساله اش، شروع کردند به تیکه کردن از لبه های برشته ی سنگک. ما هم که هم چنان توی خماری انتخاب این اسم سنگین برای پسرکی به این سن و سال مانده بودیم، یک تکه از سنگک را کندیم و پیچیدیم به چپ. که هی توی راه نگاه مان کنند بابت این تک سنگک های توی دست مان!
زیر نویس: یک بار باید در مورد عمو سلیمان که دوست بابا بود و شهسوار صدایش می زدند، بنویسم.