کارت عابر بانک خانه از چهارشنبه عصر، گم شده است. پنج شنبه گفتیم شاید پیدا بشود که نشد. دو روز بعد هم که تعطیلات بود. امروز خودم رفتم بانک تا شاید بتوانم برای صدور کارت جدید اقدام کنم. چون کارت به اسم مادر است نمی شد بدون حضورشان، چنین کاری بکنند. نمی دانم واقعا نمی شد یا نه؟ ولی دلم هم نمی خواست کارمندی به خاطر ما، دست بی قانونی بزند. برای همین تا گفت" امکانش نیست. باید خودشان بیایند." تشکر کردم و زودی از بانک زدم بیرون. مادر پا درد دارند برای همین نتوانستند بیایند بانک. هیچ! پولی هم در خانه نداریم. الان مادر می گفت" این گم شدن کارت از جانب خداست تا کمی درد نداری را بفهمیم." در جواب فقط لبخند زدم به روی ماه شان که هیچ وقت جزع و فزع شان را برای نبود و نداشتن مادی توی خانه مان ندیده ام. مادرم بلد نیست در مورد قناعت قشنگ حرف بزند، ولی قانعانه زندگی کردن را خوب یادمان داده است.
زیر نویس: این حرف ها را که این جا می نویسم، شاید ارزش خواندن نداشته باشند ولی ثبت لحظه ی های خوب زندگی مان را دوست دارم. لحظه هایی که شاید روزی حسرت نبودشان را بخوریم...