سارا دار و ندار زندگی ش بود. می گفت "از حضرت معصومه گرفتم ش."
حالا همه ی دارایی اش را در یک تصادف از دست داده بود. برای آرامش دلش زیاد می آمد حرم بی بی.
چقدر هم صبوری می خواست که درددانه ی یکی یک دانه ات را نوزده ساله کنی و در چشم به هم زدنی برای همیشه از دستش بدهی.
چند شب پیش خواب ش را دیده بود که با ناراحتی بهش گفته بود" مامان دیدی هی بهت می گفتم بذار روزه هامو بگیرم. نمی ذاشتی!"
دیشب آمده بود حرم روزه های قضای دخترش را حساب و کتاب کند. می گفت" خب ضعیف بود. دلم طاقت دیدن ضعف کردنش رو نداشت."
همه ی این حرف ها را که زد و رفت؛ تازه فهمیدم قصه ی آن غم ته چشم هایش چه بوده ...