روز بعد از ولنتاین بودم دیدم اش. دور از جان کس و کارش، قیافه ی عزیز مرده ها را به خودش گرفته بود. داشت با دو نفر از آقایان همکلاسی شرح درد می کرد" دو ساله که ولنتاین ها تنهام!" کم مانده بود همان جا بزنم زیر آواز و برایش بخوام " تنها ماندم، تنها ماندم ... تنها با دل بر جا ماندم، چون آهی بر لبها ماندم" ولی حیف که باید می رفتم دفتر گروه!
راستی آن دو نفر چه طور توانستند تسلایش بدهند؟