توی این سرمای سیاه زمستان امسال، هی دور و بر گلهایش است. که نکند سردشان بشود. آخرش هم که دیروز، سانسوریای تخم مرغی اش سرما برده بودش. چقدر غصه ش شد.
حواسش جمع ِ یاکریم های روی درخت سیب مان هم هست، که نکند گرسنه بمانند. هر روز براشان غذا می ریزد. خوش به حال گنجشک های حیاط ِ ما که هر روز دعوت اند به میهمانی یاکریم ها.
توی این رفت و آمد مداوم من، از رفت تا برگشت، یک دستش به تلفن است یک چشمش به در. آن هم با این برف و سرما و مه امسال جاده ها. دلواپس غذای داداش کوچیکه. نگران سرما خوردگی داداش بزرگه. غصه ی این خواهر، غم آن یکی خواهر، درد برادر خواهرش. دلشوره ی نوه هاش و ... و ... و ...
مانده ام چه طور می شود یک قلب گنجایش این همه محبت را داشته باشد؟ آن هم یک جا!