سفارش تبلیغ
صبا ویژن

  کارت عابر بانک خانه از چهارشنبه عصر، گم شده است. پنج شنبه گفتیم شاید پیدا بشود که نشد. دو روز بعد هم که تعطیلات بود. امروز خودم رفتم بانک تا شاید بتوانم برای صدور کارت جدید اقدام کنم. چون کارت به اسم مادر است نمی شد بدون حضورشان، چنین کاری بکنند. نمی دانم واقعا نمی شد یا نه؟ ولی دلم هم نمی خواست کارمندی به خاطر ما، دست بی قانونی بزند. برای همین تا گفت" امکانش نیست. باید خودشان بیایند." تشکر کردم  و زودی از بانک زدم بیرون. مادر پا درد دارند برای همین نتوانستند بیایند بانک. هیچ! پولی هم در خانه نداریم. الان مادر می گفت" این گم شدن کارت از جانب خداست تا کمی درد نداری را بفهمیم." در جواب فقط لبخند زدم به روی ماه شان که هیچ وقت جزع و فزع شان را برای نبود و نداشتن مادی توی خانه مان ندیده ام. مادرم بلد نیست در مورد قناعت قشنگ حرف بزند، ولی قانعانه زندگی کردن را خوب یادمان داده است.

 

زیر نویس: این حرف ها را که این جا می نویسم، شاید ارزش خواندن نداشته باشند ولی ثبت لحظه ی های خوب زندگی مان را دوست دارم. لحظه هایی که شاید روزی حسرت نبودشان را بخوریم...


+تاریخ یکشنبه 93/4/29ساعت 5:45 عصر نویسنده زی کا | نظر

 توی ایستگاه امام حسین، آمد نشست کنارم. اولش فکر می کردم پسر آن خانم جوانی باشد که با دخترکش روبروی مان نشست. بعد از بی رد و بدلی نگاه ها فهمیدم پسرک تنهاست. کوله پشتی به دوش نشسته بود و هی سرش را بالا پایین می کرد و قرآن من را برانداز می کرد. آخرش هم طاقتش نگرفت و پرسید" خانم شما از بچه های کلاس حفظین؟" گفتم" نه! چطو مگه؟" گفت" خب، آخه اونا هم دقیقا همین جان که شما داری می خونی." همین شد سر رشته ی هم صحبتی مان. کلاس چهارم بود و حافظ بیست و پنج جزء قرآن. خودش تنهایی می آمد و می رفت به یک مؤسسه در امام حسین. خوشم آمد از این استقلال و اعتماد به نفسش. با چه شوقی کتاب قرآنش را از توی کوله در آورد و نشانم داد. ترجمه ی آقای بهرام پور بود. یک دفترچه ی  تمرین خانگی ای هم داشت، که پدر و مادرش بعد از مرور در منزل میزان تسلطش را توی آن ثبت کرده بودند که مربی ببیند چه تلاشی داشته در خانه. تنها برادرش که کوچک تر هم بود، مشغول حفظ به روش غیر حضوری بود. می گفت آن ها یک ساله حافظ می شوند. از روش های مرور و حفظش هم گفت که متاسفانه چیزی خاطرم نمانده! فقط این را یادم است که برای حفظ هر صفحه دو ساعت وقت می گذاشت. رسیده بودم به ایستگاه حر و باید پیاده می شدم. قبل از خداحافظی اسم ش را پرسیدم" ایمان آقایی زاده" گفتم اسمت یادم می ماند و مطمئنم حافظ معروفی می شوی در سطح بین الملل. لذت این هم صحبتی مثل یک قاچ هندوانه ی خنک توی این ظهر گرم تابستانی چقدر چسبید. توی دلم هی پدر و مادر ایمان را تحسین کردم برای این راهی که از همین حالا پیش پای پسرکان شان گذاشته بودند. امیدوارم نور قرآن روشنی بخش زندگی شان باشد تا هماره. 

 

زیرنویس: 

یک: پشیمانم که چرا از ایمان عکس نگرفتم!

دو: این دیدار مربوط به دوشنبه، نهم تیرماه هزار و سیصد و نود و سه - دوم رمضان المبارک - می باشد.  نوشتم شاید ایمان یک روزی گذارش به این جا افتاد. 


+تاریخ یکشنبه 93/4/22ساعت 2:25 صبح نویسنده زی کا | نظر

 محمد حسین امسال می رود کلاس هفتم. عباس هم کلاس دومی می شود. رفته بودند به مادر بزرگ شان که شهرستان است سر بزنند. محمد حسین تصمیم گرفته بود بماند آن جا. مادرشان می گفت توی راه برگشت این قدر عباس گریه کرد و گفت" من نمی تونم دوری داداشمو تحمل کنم." که مجبور شدیم راه رفته را برگردیم و بگذاریم ش پیش داداشش.

 مانده ام  بعدِ این همه سال هنوز هم چه علقه ی عجیبی است بین حسین ها و عباس ها! انگار کن خدا محبت این دو برادر را از روز ازل در گل شان سرشته باشد. معلوم است بی تاب جدایی می شوند خب.

روز ولادت شان از پی ِ هم و شهادت شان با هم ... 


+تاریخ یکشنبه 93/4/1ساعت 3:45 عصر نویسنده زی کا | نظر