تو که یادت نیست، شب تولدت چه شب سختی بود. چه برفی، چه سرمایی! "دا" چقدر درد کشید.
خیلی بیدار ماندم ولی "تو" خیال به دنیا آمدن نداشتی انگار. توی همان چشم انتظاری بود که خوابم برد.
خروس خوان صبح، تا چشم وا کردم، پرسیدم" آمد؟" چه قدر خوب بود که "تو" آمده بودی. آن هم توی دوازده بهمن. هنوز هم آن روز برایم شیرین است. خیلی شیرین. شاد است. لذت ش زیر دندان ذهن ام مانده. می ماند تا آخر دنیا هم ...
دهه ی فجر که می شد خانه ی دل ما پر از شادی بود. اصلاً انگاری که "دوازده بهمن" را آفریده اند برای آمدن ها.
...
به "دا" می گویم، فردا تولدش است. بغض می کند. مثل پار و پیرار* می گوید"تمام شد دیگر. کدام تولد؟"
راست هم می گوید. برای مردگان روز مرگ شان روز تولدشان است، نشان به آن نشان که رفته اند به دیار باقی.
زیر نویس: دوازه بهمن نشده، من رفته ام به پیشواز یاد"ت". هرچند سومین سالی است که میهمان بهشت شده ای ولی گرم یادآوری یا نه من از یاد"ت" نمی کاهم عزیزترینم ...
*پار و پیرار: مخفف پارسال و پیرار سال. پیرار هم به معنای سال پیش از پارسال . دو سال پیش ازسال حاضر +
دارم برایش املا می گویم" گردن آویز طلا بر سینه اش می درخشید."
می گوید" این دیگه چه کلمه ایه؟ چرا نمی گیم مدال خب؟"
- می تونیم بگیم ولی بهتره که فارسی شو بگیم.
مانده بودم به جای پاراگراف چه بگویم بهش؟ که خودش گفت" عمه چند بند دیگه مونده؟"
لبخندی زدم از ته دل! "فقط دو بند دیگه عزیزم"
توی این سرمای سیاه زمستان امسال، هی دور و بر گلهایش است. که نکند سردشان بشود. آخرش هم که دیروز، سانسوریای تخم مرغی اش سرما برده بودش. چقدر غصه ش شد.
حواسش جمع ِ یاکریم های روی درخت سیب مان هم هست، که نکند گرسنه بمانند. هر روز براشان غذا می ریزد. خوش به حال گنجشک های حیاط ِ ما که هر روز دعوت اند به میهمانی یاکریم ها.
توی این رفت و آمد مداوم من، از رفت تا برگشت، یک دستش به تلفن است یک چشمش به در. آن هم با این برف و سرما و مه امسال جاده ها. دلواپس غذای داداش کوچیکه. نگران سرما خوردگی داداش بزرگه. غصه ی این خواهر، غم آن یکی خواهر، درد برادر خواهرش. دلشوره ی نوه هاش و ... و ... و ...
مانده ام چه طور می شود یک قلب گنجایش این همه محبت را داشته باشد؟ آن هم یک جا!
شش و نیم صبح است. اتوبوس روبروی متروی میدان آزادی نگه می دارد. بی درنگ روانه ی سرویس بهداشتی می شوم.
توی ذوقم می خورد. سر درش نوشته" به علت تعمیرات بسته است. از سرویس بهداشتی قسمت تاکسیرانی استفاده کنید." نمی دانم همچین جایی کجاست. می ترسم تا بروم دنبالش، آفتاب بزند.
خودم را دلداری می دهم. می دوم توی مترو. بالاخره آن جا، یک جای دولتی ست، حتما فکری برای نماز مردم کرده اند.
می روم سراغ مأمور کنترل بلیط. برایش توضیح می دم "مسافرم. تازه رسیده م. کجا وضو بگیرم؟"
- برو بالا خب.
می گویم ش" رفتم. به علت تعمیرات بسته س."
- خانمای این جا در سرویس بهداشتی رو قفل می کنند. برو ببین برات باز می کنن؟
می روم. ولی خانم ها حاشا می کنند! "هان! چی؟ کلید؟" دارد دیر می شود، وقت دلیل آوردن نیست.
می روم سراغ اتاق پلیس. شاید به رسم مسلمانی، به درخواستم جواب بدهند. آقای پلیس می گوید"به من ربطی نداره! من نمی دونم باید چیکار کنی."
سری می چرخانم توی سالن، ببینم کسی نیست به دادم برسد؟ نیست. توی دلم می گویم کاش این جا یکی پیدا می شد که دغدغه داشت. سر صبحی حالم بد می شود از این همه بی تفاوتی.
یک دفعه به ذهنم می رسد بروم یک بطری آب معدنی بخرم. خدا را شکر آن جا برای رفاه حال شهروندان! یک سوپری هست.
و خدا را شکرتر که درب نمازخانه ی بانوان دیگر کلید نیست! پالتویم را پهن می کنم، روی ش وضو می گیرم ...
یاد حرف برادرم می افتم " هر وقت شب سفر بودی، برای خاطر نماز صبح ت، یک بطری آب و یک ورق روزنامه توی کیف ت داشته باش."
اصلا به خاطر همین چیزهاست که شب سفر نمی کنم ولی باید یادم بماند.
زیر نویس: برسد به دست آقایان مترو و شهرداری تهران "لطفاً نگذاریم نماز هم واجب فراموش شده بشود."
سرنوشت این صفحه ها هم مثل خیلی صفحه های دیگری که از صبح باز می کنم تا بلکم تا آخر شب یک نگاهکی بهشان بیندازم، محتوم به نخواندن است!
این دقیقه ی نود خوانی دست از سرم بر نمی دارد که! انگار کن که نافم را به نگران مانی بریده اند. هی باید فکرم مشغول موضوعی باشد تا آن لحظه ی آخر که بایستی تمام ش کنم!
کی می خواهم درست بشوم من؟ اصلا امیدی به خوب شدن م هست دیگر؟
با مریم نه هم بازی بچگی بوده ایم نه هم محله ای نه هم کلاسی و نه حتا هم مدرسه ای!
فقط یک روز با هم همسفر ِ چند ساعته شدیم، آن هم 10 سال پیش.
توی این سال ها شاید همدیگر را 10 بار هم ندیده باشیم یعنی نشده که ببینیم ولی هنوز هم دوستیم. دوریم از هم ولی از حال هم بی خبر نیستیم.
دوستی مان نه از آن دوستی های با قاعده ی "دوری و دوستی" است و نه از این رفاقت هایی که از "یاد برفت هر آن که از دیده برفت."
توی دوستی مان دنبال قرار و دیدار نبوده ایم ولی رشته ی دوستی را نگه داشته ایم بعد این همه سال.
نمی دانم مدل این رفاقت چه طوری است، هر چه هست مهم این است که "من و او" همیشه برای هم مشتاقیم.
این خودش بهترین جنس رفاقت است. مگرنه؟
امروز پنجمین سالگرد سجادش بود. رفته بودند برای حمید سنگ قبر سفارش بدهند. آخر دو هفته ی دیگر چهلم ش است.
مسعود اما به گمانم تابستان بود که رفت. پدرشان -خدا بیامرز- را یادم نیست که کی بود تصادف کرد. پاییز شاید!
این آخری های مریضی حمید، همه ش با خودم می گفتم اگر قرار به امتحان است که خدا دو بار عمه نرگس را با مرگ جگرگوشه های جوان ش آزموده است.
-تازه مرگ شوهر، برادر، پدر و مادرش بماند.- حتا اگر شده حمید تا آخر عمرش هم با این مریضی همخانه باشد، بار دیگر این مادر دل شکسته را داغدار نمی کند!
ولی انگار که خدا خودش بهتر می داند مادرها همیشه برنده ی آزمون های صبوری اند.
دیروز که دیدم ش خیلی خیلی پیر شده بود ولی پر از صبر بود ...
زیر نویس: عنوان یادداشت این بیت از غزلیات سعدی ست
"رضای دوست نگه دار و صبر کن سعدی ... که دوستی نبود ناله و نفیر از دوست"
این روزها دستم بند است و ذهنم گیر!
دیشب، آخر شب که شده بود می گفتم کاشکی چاپگری بود که وصل ش می کردیم به ذهن و با یک اشاره همه ی ذهنیات روزانه ی مغزمان را به دست چاپ می سپردیم.
نه برای خاطر این که همه شان ارزشمندند، نه! فقط محض خاطر مغز طفلکی مان می گویم که بتواند نفس بکشد بین این همه گیر و دار ذهنیات رنگ و وارنگ.
اصلاً چه ایرادی دارد بین این همه شعار ِ"من زمین را دوست دارم"، "من هوا را دوست دارم"، من هم بگویم"من مغز را دوست دارم". اندیشیدن به "مغز پاک" حتا!
زیر نویس: بس که مغز مغز کردم، یاد کلمه ی "مغز درد" افتادم که یکی از دوستان مجازی در اوقات ناخوشی ش، استاتوس می کرد.
همین که برای ثانیه ای لذت! بزرگی خدای ت را می فروشی یعنی حالا حالا ها خیلی مانده تا آدم بشوی!
همین که هی هوا بَرَت می دارد که " چقدر خوب م من " و می نشینی به چرتکه انداختن دم ِ دستگاه ستارالعیوبی ش، یعنی جمع کن این ادا هات را!
بفهم! آدم شو! آدم ...
نشسته بودم روی صندلی پشت سر راننده، منتظر بودیم یک مسافر دیگر بیاید و راه بیفتیم.
یک دفعه، چشمم خورد به داخل پایانه ی روبرویی.
- آه! اول مرداد سال 90! که برای اولین بار و - شاید آخرین بار- پای م باز شده بود به آن جا.
هنوز هم بعد دو سال درد داشت سفر به آن روز. بوی دلتنگی می داد و فاصله. فاصله ای که هی دارد زیادتر می شود ...
این پایانه از آن جاهایی است که دوست ندارم باهاشان چشم تو چشم شوم. چون دردم می آید از این نگاه ها...
* عنوان یادداشت مصرعی از این بیت حسین منزوی " بین من و دیدار تو راهی ست که دور است ... دیدار تو دور است و دل من نه صبور است"