دیشب حاج آقای قرائتی یک بحثی داشتند در مورد این که هر کاری بکنید که دشمن از شما عصبانی بشود عمل صالح برای تان ثبت می شود. از شرکت در راهپیمایی گرفته تا قهرمانی در میادین ورزشی و پیشرفت های علمی. " در فلان ورزش در دنیا قهرمان شدی، اگر آنها عصبانی شوند، عمل صالح است. در پزشکی و طب پیش رفتی؟ عصبانی هستند؟ در انتخابات شرکت کردی؟ نماز جمعه بود؟ راهپیمایی قدس بود؟ 22 بهمن بود. هرکاری «یَغیظُ الْکُفَّار» است این عمل صالح است. این آیهی قرآن بود. آیهی 120 سورهی توبه. قرآن میگوید: هرکاری که دشمن عصبانی شود از شما، معلوم میشود عمل صالح است."
بعد به علاوه ی این که آدم اجر عمل صالح را می برد، تازه مشمول سلام همه ی مسلمانان هم می شود. " همه مسلمانان هم به شما سلام میکنند. چون در نماز شما میگویی: «السَّلَامُ عَلَیْنَا وَ عَلَى عِبَادِ اللَّهِ الصَّالِحِین» یعنی «السَّلَامُ عَلَیْنَا وَ عَلَى...» هرکسی که «یَغیظُ الْکُفَّار» است. عمل صالح است."
هم رتبه می شوی با یاران حضرت مهدی علیه اسلام حتا "هر هنری که انجام بدهید. کما اینکه یاران حضرت مهدی «أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُها عِبادِیَ الصَّالِحُونَ» (انبیاء/105)، «السَّلَامُ عَلَیْنَا وَ عَلَى عِبَادِ اللَّهِ» یعنی السلام علینا و علی یاران حضرت مهدی. چون آنها «عِبادِیَ الصَّالِحُونَ» هستند."
تا این جای بحث، آدم فکر می کرد شاید عمل صالح فقط به اعمالی اطلاق بشود که صرفاً در مقابله با دشمن باشد. یا به عبارتی اجر عمل صالح فقط برای بعد سیاسی اجتماعی کارهای آدم باشد ولی دیدم نه، در مسائل دیگر هم نمود پیدا می کند. مسائلی مثل روابط خانوادگی مان. یکی ش هم روابط عروس و مادر شوهر و داماد و مادر زن "در مسائل خانواده، حضرت شعیب پیرمرد به حضرت موسی جوان گفت: دخترم را به تو میدهم. آسان میگیرم. بعد گفت: خواهی دید که من آدم صالحی هستم. یعنی به داماد گیر نمیدهم. «السَّلَامُ عَلَیْنَا وَ عَلَى عِبَادِ اللَّهِ الصَّالِحِین» یعنی السلام علینا و علی هر پدر زنی که در بله برون به داماد گیر ندهد! (خنده حضار) چون شعیب گفت: «وَ ما أُریدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَیْک» (قصص/27) نمیخواهم به مشقت بیفتی. یعنی آسان میگیرم. السلام علینا و علی هر مادر شوهری که به عروس گیر ندهد. چون فرقی نمیکند. وقتی میگوید: عابرین محترم پیاده عبور و مرور کنید. یعنی عابرات هم باید پیاده... نه اینکه زنها بروند وسط خیابان، بگویند: عابرین گفته، عابرات که نگفته است. ما عابرات هستیم. وقتی نیروی انتظامی میگوید: عابرین محترم، یعنی هم عابرین، هم عابرات. وقتی میگوید: به داماد گیر نده، پدر زن به داماد گیر ندهد، معنایش این است که مادر شوهر هم به عروس گیر ندهد."
خلاصه ی کلام این که هر کاری بکنیم که دشمن از ما عصبانی بشود عمل صالح برای مان ثبت می شود. عمل صالح که شد تمام مسلمانها در نماز به ما سلام میکنند.
بسی لذت بردم از این بحث. یک جورهایی دلگرمم کرد به این که چه چیزهایی عمل صالح حساب می شوند که ما اصلا بهشان با این دید نگاه نمی کنیم. البته این آثار اجتماعی اعمال صالح ما خودش خیلی جای حرف دارد که کاری به آنها ندارم در این جا. فقط این را بگویم "این همه دقت در حساب و کتاب اعمال و لطف خدای مهربانم، سرمستم می کند."
راستی یادم باشد از این طرف هم به قضیه نگاه کنم، که اگر کارهای دشمن شاد کن بکنم، چه؟ آن وقت چه برایم ثبت می شود؟ همه ی مسلمان ها برایم چه می فرستند؟
زیر نویس: متن کامل درس هایی از قرآن را از این جا ببینید +
من زمین را دوست دارم، آن قدری که هر جا می روم برای خرید، سعی می کنم پلاستیک کمتری از فروشنده بگیرم. چه عیبی دارد میوه ها را دو تا یکی توی نایلون بریزم؟ یا دو تا لباسم را کنار هم بگذارم؟
من زمین را دوست دارم، خیلی زیاد! آن قدری که از پلاستیک های جای میوه برای داخل سطل زباله استفاده می کنم. به جایی هم بر نمی خورد که. یک پلاستیک کمتر، یک زمین پاک تر.
من زمین را دوست دارم، عزیز است برایم، آن قدری که همیشه توی کیفم یک لیوان دارم تا مجبور نشوم گاه و بیگاه از لیوان های پلاستیکی یک بار مصرف استفاده کنم.
من زمین را دوست دارم، به خاطرش هم با کسی رو در واستی ندارم، اگر جایی بروم و بسته ای را داخل ظرف یک بار مصرف بهم بدهند، همان جا ظرف را خالی می کنم و دست نخوره پس می دهم. چه اشکال دارد به جای این که الکی الکی دور ریخته شود، یک بار دیگر از ان استفاده کنند؟
مادرم هم زمین را دوست دارد، آن قدری که همه ی پلاستیک های دور ریختنی را جدا می کند و بعد می گذارد کنار سطل زباله.
باید به فرزندانم هم یاد بدهم که زمین را دوست داشته باشند.
"هر کجا هستم باشم.آسمان مال من است. پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است."
امروز بیست و چهارمین سالگرد عقدشان است. آن سال هم مثل امسال چه سرمایی بود!
شروع زندگی مشترک شان با سرما بود، پایانش هم.
کاش دوباره گرم می کردند دل هاشان را با هم.
کاش قدر می دانستند این همه بودن در کنار هم را.
کاش می شد دوباره بهشان تبریک گفت ...
همیشه می گفتم اینایی که از دنیا می رند، رمز عبور وبلاگ و کاربری شبکه های اجتماعی شون رو کجا می گذارند که این قدر دم دسته؟
چون بعد درگذشتشون معمولاً وب یا صفحه شون به روز می شه.
الان فهمیدم شاید مثل این روزای من نام کاربری و کلمه ی عبور همه چی رو ذخیره کردند روی سیستم شون!
یعنی تا این حد آماده ی مرگم ها : دی
میز تلفن کنار دیوار نبود. خواستم بچسبانمش به دیوار، گفتم " خب مادر که بیخودی این را نکشیده این ور"
دیدم، به خاطر فیکوسی که تازه عمل آورده، میز را کشیده سمت پنجره تا برگهایش نور بخورند.
ته دلم کلی قند آب می شود از این همه مهربانی اش، که تمام شدنی نیست.
با خودم می گویم"بی خیال دکور، عاشقی گل ها برای نور قشنگ ترین تزیین خانه ی ماست."
بگذار بماند ...
زیر نویس: همیشه مادرا از لحظه های خوب مادرانه برای فرزنداشون می نویسند، چه ایرادی داره این دفعه یه دختر برای مادرش بنویسه خب؟ :)
باز نشر این پست در لینک زن +
پای تو پاساژ که گذاشتم فضای به شدت مردانه اش توی ذوقم زد. با آن کف سرامیکی و کفش های سُر شده ی من هم که نمی شد تند راه رفت.
پله ها را با سرعت و البته محتاطانه بالا رفتم. توی راهروی اصلی، تا چشم کار می کرد لباس مردانه بود. پیچیدم به چپ. همه ی کاسب ها می توانستند حدس بزنند که غریبه ام با این جا.
دفتر گروه آن جا بود. پشت شیشه ساعت کاری عصر را زده بودند 7-4. ولی نبودند. حتما با خودشان فکر کرده بودند توی این سرد و سرما عمراً کسی هوس سر زدن به دفتر یک گروه کوهنوردی را بکند.
این طور مواقع محال است کوتاه بیایم، حتماً یک راهی هست تا من یک بار دیگر راهم را کج نکنم این طرف ها.
یادم آمد ابتدایی که بودم یکی دوباری با بابا آمده بودیم این جا که برایم کفش ورزشی بخرد. دم پله ها مغازه ی یکی از آشنایان بود. رفتم دیدم هنوز هم هستند. چهره شان همان چهره ی شاداب جوانی شان بود. با این فرق که انگار کمی توی فتوشاپ، محاسن عکسی را جو گندمی کرده باشی. توی دلم زدم به تخته برایشان و وارد شدم.
سلام و علیکی کردم و گفتم دختر فلانی ام. هنوز هم بعد دو سال، زبانم نمی چرخد که به بابا بگویم مرحوم ... . او هم انگار دست دلم را خوانده باشد، گفت" به به! حاجی خودمان را می گویی." مرحومش را قلم گرفت.
کوله پشتی را دادم بهشان که برایم زحمت دادنش به آن دفتر کوهنوردی را بکشند. با خوشرویی تمام پذیرفتند.
موقع خداحافظی پر بودم از افتخار به پدری که نیست ولی نام نیکش، برایم احترام می آورد.
داشتیم برق کشی می کردیم با همان فازمتر و سیم چین توی جیبم رفتم وسیله بخرم.
سر راه یک شعبه ی فروش نفت بود. پاسبانی آن جا بود که به امام ناسزا می گفت.
کارد می زدی خونم در نمی آمد. من هم در جوابش همان فحش را به شاه حواله کردم.
حرفم را توی هوا قاپید و بردندم شهربانی.
با آن سیم چین و فازمتر شده بودم خرابکار و ضد رژیم!
تا جایی که می شد با باتوم کتکم زدند. جای باتوم ها همه کبود و خون مرده شده بود.
بعد هم توی آن هوای سرد و بارانی، مجبورم کردند که توی حیاط شهربانی راه بروم.
کف پاهایم ذق ذق می کرد از شدت درد.
زیر نویس: به نقل از یکی از افراد خانواده که آن روزها 15 ساله بودند.
خانه مان نزدیک کلانتری میدان گلچین خزانه بود.
نیروهای شهربانی گازاشک آور می انداختند بین مردمی که آمده بودند برای راهپیمایی.
ما هم از روی تراس، مقوا آتش می زدیم می انداختیم توی پیاه رو که اثر گاز اشک آور را خنثی کند.
زیرنویس: به نقل از یکی از افراد خانواده که آن روزها 10 ساله بودند.
مجری* دارد با زنان روستایی مصاحبه می کند. زنانی که با کمک جهادکشاورزی صنایع دستی خانگی راه انداخته اند. فرش، گلیم، کیف و ...
از یکی شان می پرسد" شما متریال و مواد اولیه را از کجا تهیه می کنید؟"
اگر بعد از کلمه ی متریال، مواد اولیه را اضافه نمی کرد، زن باید چه جواب می داد آن وقت؟
راستی این به کار بردن کلمات انگلیسی چرا دارد بین ما رسم - شما بخوانید مد - می شود؟
اگر قرار باشد هر چه کلمه ی انگلیسی یاد می گیریم به جای کاربرد اصلی اش، وارد زبان مادری مان بکنیم اش، چه آش شله قلم کاری بشود این قندشیرین پارسی!
لطفاً فرق بگذاریم با به روز بودن و مسلط بودن به یک زبان خارجی و خرج کردن این لغات در زبان رسمی مان.
* آقای واحدی مجری برنامه ی مستقیم آبادی- شبکه یک سیما
هی دارم سر می چرخانم کسی را پیدا کنم برایش حرف بزنم. هیچ کس نیست. هیچ محرمی ...
امتداد همه ی التجاهایم می رسد به تو ...
که پناه بی پناهی هایم بوده ای ...
حالا هم
تو ببین
تو بدان
تو بخوان
تو چاره کن این درد جدایی را ...
" یا مجیب دعوة المضطرین ..."
*عنوان از این غزل حضرت حافظ است +